گذرگاه



هوالرئوف الرحیم

نیم ساعت زودتر از همیشه اومد.

بالای سرم ایستاده بود و با شونه هاش هی قر می داد. منم نمی فهمیدم چشه. هی می پرسیدم چرا زود اومدی؟ اونم به کارش ادامه می داد.

یهو چشمم افتاد به درجه هاش. وای خدا. فرفره. بیست و یک بهمن نود و هفت. 

کلی از حضرت زهرا تشکر کردیم.






هوالرئوف الرحیم

الهی صدهزار مرتبه شکر.

دخترم سالمه. مشکلش حل شد. وزنش عالیه. رشدش عالیه. و همه اینها رو مدیون حضرت زهرا سلام الله علیها هستم.

طبق معمول دکترها چند نکته رو بهم تاکید کردن:

خوب بخور. خوب بنوش. خوب استراحت کن.

برام سخته خیلی. ولی بخاطر دخترم، می کنم این کارو.





الان داشتم فکر می کردم اسمم رو بذارم"ام البنتان"

مادر دخترا


هوالرئوف الرحیم

نیم ساعت زودتر از همیشه اومد.

بالای سرم ایستاده بود و با شونه هاش هی قر می داد. منم نمی فهمیدم چشه. هی می پرسیدم چرا زود اومدی؟ اونم به کارش ادامه می داد.

یهو چشمم افتاد به درجه هاش. وای خدا. فرفره. بیست و یک بهمن نود و هفت. 

کلی از حضرت زهرا تشکر کردیم.






هوالرئوف الرحیم

تا اومدم خونه خوابیدم. رضا هم پیش رضوان تو پذیرایی موند تا من خوابم تکمیل بشه. 

لحظه ای که داشتم رشته ها رو تو آش خرد می کردم، یادم افتاد شب شهادت حضرت زهراست. یاد خواب صبحم هم افتادم و "سوره ی یس" مادر بزرگم. به پیشنهاد مامانم قرار شد آش رو هدیه ی اموات دوتامون به حضرت زهرا (س) بشه و اینطوری شده بود.

از فکر کردن به اینکه بخوام یه هفته آش گرم کنم و بخورم حالم بد می شد. از فکر کردن به اینکه دوباره لباس بپوشیم اینهمه راه بریم تا خونه جاری حالم بد می شد. یهو یه فکری جرقه زد.

آش رو گرم کنم و تزئین کنم و خیرات کنم.

به رضا گفتم و اوکی بود. به مامان و بابا گفتم و ظرف بهم دادن و منم کارم رو انجام دادم حینش هم سوره ی یس و انسان و صلوات حضرت زهرا سلام الله علیه هم خوندم و متبرکشون کردم. سر اذان مغرب همه رو پخش کردیم. 9 تا کاسه. به چه کسای خوبی هم رسید. 

خلاصه که عاقبت به خیر شد و حتی یک قاشق هم به خودمون نرسید. و اون روز اونقدر بد، انقدر خوب تموم شد.








هوالرئوف الرحیم

جمعه با اون جاریه برنامه داشتیم بریم پارک. مادر رضا هم اونجا بودن و من هم نهار رو به عهده گرفتم فقط بخاطر رضوان. که با دختر اونها عیاق هست و بهشون با همدیگه خوش می گذره.

صبح زودتر پاشدم و آش رو بار گذاشتم و وسایل رو بستم. صبحانه خوردیم و رضوان تو آسمونها بود.

رضا رفت ماشین رو تمیز کنه تا وسایل رو ببره و همه وسایل رو پله ها بود که جاری زنگ زد و گفت اون دائیه که ما باهاش در ارتباط نیستیم داره می ره خونه اونها. سرزده.

خیلی ناراحت شدم. اونهمه زحمت. اونهمه شوق رضوان.

رضا اومد و بهش گفتم و اونم اعصابش خرد شد و حالا چیکار کنیم؟

رضا گفت آش رو بذار خونه و ساندویچ درست کن رضوان رو ببریم "شاپرک".

یعنی همه چیز از اول.

کل وسایل رو جمع کردم. کل لباسهامون رو عوض کردیم. کل بساط گردش به مقصد شاپرک متفاوت شد و همه رو تند و تند انجام می دادم. رضا نشست سر گوشی. اعصابم خرد بود. دعوامون شد. ولی باز جمع کردیم و رفتیم. تو راه حرف نزدیم. وقتی رسیدیم یواش یواش بهتر شد. فقط رمزش این بود که ادامه ندادیم. 

حالا.

رضوان که زود از خواب بیدار شده بود خیلی اذیت کرد. خیلی بدخلقی و لجبازی کرد. مام اعصابمون خرد. دیگه روز پر تنشی بود.

برای دخترک هم یه لباس 0 گرفتیم و برگشتیم.

تو بوستان نهار خوردیم و رضوان تاب بازی کرد و باز دنبال بچه ها و همبازی و. رفتیم خونه تا عصر. که اتفاق بعدی افتاد.






هوالرئوف الرحیم

صبح با رضا خوشحال و خندان و بی خیال، پاشدیم رفتیم برای سونوگرافی.

خیلی زود رسیدیم. خیلی زود نوبتم شد و رفتم داخل.

شاد بودم که.

کار دکتر که تموم شد خیلی جدی نکات ترسناکی رو بهم گفت که از اون موقع تا چند ساعت بعدش از زور ترس و اضطراب، اشک از چشمهام جاری می شد.

دسترسی به دکتر خودم نداشتم و باز برگشتم پیش همون دکتر رضوان.

اونم تعجب کرد و باز من رو ترسوندن و در نهایت ممنوع السفرم کردن و راهیم کردن خونه.

رضا هم تور رو کنسل کرد و خلاص.

خیلی دلم گرفت.

خیلی دلم گرفته.

مخصوصا که الان چند نفر مشهدن و استوری و پست و .

دلم گرفته.

اینکه دست و پا بزنی بری پیش کسی که دوستش داری و اون دائم سنگ بندازه و نخواد. 

خیلی حالم بده. از اینکه دیگه نمی خوادم.






مامان و بابا و رضا اعتقاد دارن که چشم خوردم.

چطور تا حالا که کسی خبر نداشت هیچ مشکلی برام پیش نیومده بود؟

رضا میگه اشتباه کردی گفتی. باید تا زایمانت به هیچکی هیچی نمی گفتی.


هوالرئوف الرحیم

عصر مامان رضا زنگ زدن که شب شام بریم اونجا.

اولین دیدار بعد از اطلاع رسانی.

خیلی فکری بودم. به رضا گفتم صدقه بگذاره و کلی 4 قل خوندم.

تیکه که هیچی. همگی ابراز ناراحتی کردن. با توجه به اوضاع اقتصادی.

کلا هیچ انتظار مثبت حرف زدنی ازشون نداشتم. و خب واقعا هم خوب شناختمشون. چه این تک فرزندها. چه اونیکی.

همیشه به بچه به دید بار و زحمت نگاه می کنن. هیچ وقت عبارت مثبتی از دهنشون در نمیاد. و اینها خیلی با خانواده ی ما تفاوت داره. 

خلاصه اگر موفق به گوش و دروازه بشم عالی میشه.

اونها نمی تونن و نمی خوان مثبت باشن. من می خوام. و تلاشمم می کنم.

فقط رها جان لطفا حرص نخور که چرا اونها نمی خوان مثبت باشن. اونها اینطوری هستن. تامام.







هوالرئوف الرحیم

دیشب باز اومد غر بزنه، یه چیزی گفتم سکوت کرد.

گفت: "تو زندگیم هیچ وقت انقدررررر بی پول نبودم."

گفتم: "تو زندگیت هیچ وقت چنین قدم گنده ای هم بر نداشته بودی!"


بگذریم از گرونی ها که ضرر دو و یا چند برابری بهمون تحمیل کرده، ولی چه میشه کرد؟! بازم صدهزار مرتبه شکر.






هوالرئوف الرحیم

صبح هرچی دنبال بلیط گشتیم، متناسب با ذائقه مون یافت نشد. 

یهو تصمیم گرفتیم نهار بریم بیرون. بسکه رضوان تو این هفته در مورد جوجه کباب و سیب زمینی زغالی با دایی و دختر دایی و زن داییش حرف زد. البته چیزی که داشت بخاطر می آورد، مال عصر عید فطر بود در حیاط خونه. 

هیچی. تندی جوجه کباب رو ردیف کردم و وسایل رو گذاشتم دم در. نماز خوندیم میان وعده هم خوردیم دیگه 2 بود راه افتادیم.

تو آفتاب نشستیم خیلی خوب بود گرم بود. ولی یکم که گذشت آفتاب رفت و سردمون شد. نهارمونم خیلی خوب و کافی و عالی بود بر خلاف تصورمون. رضوان چقدر حال کرد!

بعد سردمون شد و بند و بساط رو جمع کردیم رفتیم بالاتر چای بخوریم.

دم اولین دستشویی و نمازخونه نگه داشتیم که مثل بهشت بود. آب گرم. شیک. نمازخونه داغ بح بح.

گرم شدیم و شارژ شدیم و دوباره راه افتادیم و تو پارک نزدیک خونه رضوان رفت سراغ بازی و ما هم چای خوردیم. خیلی صفا داشت. 

همه اینهارو نوشتم به اینجا برسم:

که رضوان معاشرتی و دوست پسند ما، دنبال هر بچه ای که می رفت تا باهاش بازی کنه، دست رد به سینه ش می زدن. رضا که شاهد این ماجرا بود خیلی اعصابش خرد شد خیلی. گفت: "دوست ندارم فانوس بگیره دستش به دنبال دوست. حتما باید ببریش مهد کودک یه ساعت با بچه ها بازی کنه بیاد." 

بعدشم یخ کرده بود رفت تو ماشین. من موندم تا سیرمونی رضوان. بلاخره یه رادینی که هم هیکل خودش بود ولی ازش کوچیکتر بود رو یافتیم تا باهاش الاکلنگ بازی کنه. بعدشم رضوان رفت برای رادین تاب خالی پیدا کرد تا سوار بشه و منتظر موند تاب بغلیش خالی بشه و باهاش تاب بازی کنه.

دایی رادین پشت در خونه شون منتظر اونها بود. من تیکه ی یخ شده بودم. ولی بچه ها رضایت نمی دادن بریم.

دیگه خدا رحممون کرد و بازبشون تموم شد و رضوان به قولش عمل کرد و تاب آخرین وسیله ی بازیش بود و رفتیم پیش باباش تو ماشین و خونه.





پی نوشت:

به رضا گفتم خوبه حالا همبازیش با فاصله سنی معتدل، تو راهه. اگه 8_9 ساله بود و این صحنه رو می دیدی چی؟

دلمون برا یاسین هم سوخت.


هوالرئوف الرحیم

الهی که آه تک تک ما، خون دل تک تک ما، انرژی منفی بعد از دعواهای اقتصادی تک تک ما، موج منفی ناراحتی روحی ای که دارید برامون پیش میارید دامنتون رو بگیره و تا قیام قیامت خلاصتون نکنه.

لعنت به شما که آینده رو برامون خلاصه کردید در " یک دقیقه" دیگه.







هوالرئوف الرحیم

اسفند.

بلاخره امسال هم داره تموم میشه.

یعنی این ماه چی میشه؟ یعنی این هفته چی میشه؟ یعنی فردا چی میشه؟ یعنی امروز چی میشه؟ یعنی تا یه ساعت دیگه چی میشه؟ یعنی این برزخ داره تموم میشه؟!؟!؟!

همه اینها در حالیه که کمترین علاقه به بررسی اخبار وجود داشت.

خدایا آخر عاقبت ما و این مملکت پیر و خسته رو ختم به خیر کن.








هوالرئوف الرحیم

رضا که اومد خونه، تقریبا در اولین دقایق حضورش، تز اقتصادی جدیدی مطرح کرد که حسابی آمپر چسبوندم و قاطی کردم.

بیرون که رفتیم برای برگشت گفتم پیاده بر می گردم و تا برگشتمم یه دوش گرفتم و زیر دوش کلی زار زدم بلکم حالم بهتر بشه.

از حموم که اومدم بیرون اونها هم خونه بودن و من نشستم به فکر و فکر و فکر.

شام که می پختم اومد بغلم کرد که: "ببخشید بی پولم".

آخ انگار نیشتر خورده باشه به دمل چرکیم. شروع کردم و گفتم و گفتم. حق با من بود. حق با من هست. اول یکم لیچار گفت به زمونه و جواب اون رو هم خوب بهش دادم و در نهایت. سکوت.

من حالم خوب شد. اونم یکم دست و پاش رو جمع کرد.






هرچی خانمی می کنم صدام در نمیاد فکر کرده حالیم نمیشه 


هوالرئوف الرحیم

پریشب رضوان تمام کمد و کشوهاش رو سوار دوچرخه اش کرده بود که ببره مسافرت. مثل وقتهایی که من بارو بندیل گردش جمع می کنم. خیلی خونه نامرتب شده بود و به ساعت اومدن رضا هم چیزی نمونده بود.

از خواب عصرگاهی که پاشدم بهش گفتم "رضوان خونه رو جمع کن که الان وقت اومدنه باباست". 

اونم تا تونست جیغ و داد کرد که نه جمع نمی کنم می خوام برم مسافرت.

منم همینطور که می رفتم دستشویی گفتم: "پس به بابا زنگ بزن بگو نیاد خونه."

وقتی برگشتم دیدم گوشی تلفن دستشه و داره صحبت می کنه. فکر کردم الکیه. ولی وقتی دیدم جمله هاش کامله و داره میگه نیا خونه و این حرفها، و بعدتر شنیدم از اون طرف خط هم صدا میاد هول کردم.

گوشی رو گرفتم دستم، رضا بود. هاج و واج موندم. گفتم: "تو زنگ زدی؟"

گفت: "نه. تو مگه زنگ نزدی؟" 

گفتم:" نه".

هیچییییی. خانم تلفن زدن یاد گرفت. شانس که به خود رضا زنگ زده بود.



حالا اون به کنار.

امشب برای خواب اذیت کرد و کلی غر زد. رضا که نیمه خواب بود اعصابش خرد شد و سرش داد زد که بگیر بخواب بچه فردا می خوام برم سر کار.

رضوان بغض کرد و جواب داد:

"من که گفتم نیا!!!:



دیگه ما داشتیم دیوار گاز می زدیم.

بیا بچه بزرگ کن.

:))


هوالرئوف الرحیم

هفته ی سی، یعنی آغاز بی خوابی بخاطر حرکتهای اساسی و زیاد.

کاملا پیداست. ذوق من و باباش رو که حسابی برانگیخته. کیفوریم از لمس سر کوچولو و دست و پای نحیفش.

وای فکر کردن به بغل کردن یه نی نی نو حالم رو دگرگون می کنه. اونم اینهمه کوچولو.

و البته ترسهای ماه اول. افسردگی. درد شقاق. بی خوابی. ترس از تحمل نکردن رضوان. هوووفففف.





خدایا بدادم برس.


هوالرئوف الرحیم

بعد از یک ماه که با رضوان عالی پیش رفتیم، چند روز اخیر اوضاعش دوباره به هم ریخت و من رو حسابی سرخورده کرد.

پارسال روز زن تلخی رو سپری کردم.

امسال روز مادر تلخی رو.

هرکی برام پیام تبریک می فرستاد پارسال، چشمهام پر از اشک می شد و امسال از نفرت پر می شم.

بیشرمانه ست که بگم از خودم و از رضوان و در این رابطه متنفرم.

بسیار لجباز شده و من هم از این طرف نمی تونم هیچ مهری بهش ابراز کنم. 

خلاصه که حال تهوع آور و کثیفی بینمون حاکمه. 







هوالرئوف الرحیم

می دونی.

کینه نیست اسم این حالم. من یک مارگزیده ی بزرگم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.

هر از گاهی که همه چیز به سامونه به خودم می گم: 

"خب چرا؟!"

بعد سعی می کنم یادم بیاد. جاهایی که کوتاه اومدم. جاهایی که چه رفتاری دیدم. چهره و برخورد مامانش در این چند دیدار آخر. حرفهای شوهرش بهم. و .

ولی خداشاهده که کینه ش رو نگه نداشتم. این راه رو انتخلب کردم. که ازش دور باشم. کلامی ازش نشنوم و کلامی بهش نگم. این فعلا بهترین راهی هست که باهاش بتونم بسازم.

دوری و دوستی






هوالرئوف الرحیم

وای از کمردرد! که خواب رو ازم گرفت و به تمام زبانهای زنده ی دنیا که بلدم، عبارت "کمردرد" رو تو ذهنم مرور کردم و عاقبت رضا رو بیدار کردم و به زبان مادری دردم رو گفتم تا ماساژم بده.

زیر دستهاش آروم شدم و همینکه دوباره خوابید، درد از اول.

سر رضوان اصلا ازین دردها نداشتم.





هوالرئوف الرحیم

حربه ی خوبی در برابرم پیدا کرده.

از هر چیزی منعش کنم، بابت هر کار بدیش توبیخ یا محرومش کنم، خیلی رااااحت خرابکاری می کنه و بعضی وقتها قیافه ی حق بجانب می گیره و بعضی وقتها که قراره باز بخاطرش توبیخ دیگه ای بشه یا محرومیتی بدنبال کارش داشته باشه، خودش رو به موش مردگی می زنه و یا من رو :

"مامان خوبم" 

یا

"مامان مهربونم"

خطاب قرار می ده.

دیشب دیگه رضا خیلی جدی و مصمم گفت به کل دیگه باهاش کاری نداشته باشم و محلش نگذارم. همه ی یک ماه زحمتم هم هوتوتو.

آوانس بهش ندم. جایزه هم. و اصلا دیگه حرفش رو هم نزنم و بگذارم به قول رضا بزرگتر و عاقل تر بشه.

رضا میگه برو خداروشکر کن که همه اینها از تیز هوشیشه.



پی نوشت:

امشب وقتی بعد از آب نبات چوبی اومدم دندونهاش رو مسواک بزنم و اون بلاها رو سرم آورد و نگذاشت، دستهام داشتن از تمنای له کردنش می ترکیدن. گوشهام داغ داغ. نفسم به شماره افتاده بود و لحنم " قربون دخترم بشم الهی" بود و این اجتماع نقیضین چنان ضربان قلبم رو برده بود بالا که رضا بدو برام آب آورد.

خیلی نگران خودم می شم این وقتها. که شرمنده ی حضرت زهرا بشم. چه بخاطر اون بیرونی. چه بخاطر این درونی. امانت داری نتونم بکنم.


شب وقتی "لحظه گرگ و میش" رو می دیدم و بحرانهای نوجوانی دختر دکتر رو، به رضا گفتم:

"من واقعاااااا آمادگی این روزها رو ندارمممم"

 و از اضطراب و ترس مردم. 






هوالرئوف الرحیم

شب رضا له له له رسید خونه. رضوان رو صدا کرد و بهش یاد داد کادو بهم بده و بهم بگه " روزت مبارک "

رضوان هم خیلی خوب یاد گرفت و انجام داد و من شکه بودم. کادو رو خود رضوان باز کرد. یه دست بند خیلی زیبا.

خیلی خوشحالم. رضا سلیقه م دستش اومده. چه برای عطر ولنتاین چه برای این کادوهای کوچیک ولی مفید و تاثیرگزار. دستش اومده قیمت برام مهم نیست و نفس عمل مهمه. من حتی اگه کادو هم نداده بود ولی بغلم کرده بود و روزم رو تبریک گفته بود، برام کافی بود. ولی دیگه نور علی نورش کرد.

شب رضوان یه کار خفن کرد و خیلی اذیت شد. خیلی. قسمم می داد بشورمش. رضا گفت یکم لفتش بده که بفهمه.

بعد با هم در مورد کوچیک و بزرگ بودنش صحبت کردیم و اون خیلی تاکید داشت که بزرگه و دوچرخه ش برای بزرگتراست و خلاصه ماجرا داشتیم.

تو تخت که خوابوندمش باهاش صحبت کردم که صبح که از خواب بیدار شد، چه کنه تا یه روز خوب رو سپری کنیم. اونم موافقت کرد و تلویحا قول داد "رضوان خوبی بشه."

خیلی نیاز به دعا دارم. خیلی اذیتم. خدا کمکم کنه مرحله سختی رو دارم سپری می کنم. 






هوالرئوف الرحیم

رضوان دیشب سررفت و برای آبکشی راحت، کل خونه رو به یه زاویه ی خونه انتقال دادیم تا یه هفته به عید. که هم اگر باز اتفاق افتاد راحت آبکشی کنیم همچنین برای دستمال کشیدن روی فرشها اذیت نشیم.


امروز که دو روزه ماه هفت شروع شده. مابقی فامیل رو هم تو دورهمی مطلع کردم و خیلی انرژی خوب گرفتم. 

ولی برخورد عموی تنها، برام از همه جالب تر بوده. فشردن دستم و اشک حلقه زده در چشم. و بدترین برخورد هم که پریروز از خواهر همون عزیز دیدم.

دیگر اینکه، از خصوصیات این هفته نوشته که دیگه ساک بیمارستان رو ببندم. و این حال عجیبی بهم داده. اگر مثل رضوان بدنیا بیاد، همش 7 هفته باقی مونده. سر همین دیشب خواب دیدم تو مسافرت زایمان کردم. سه نفری رفتیم چهار نفری برگشتیم.


اتفاق مهم دیگه ای که امروز افتاد این بود که قصه ی گم شدن طلای رضوان رو کامل برای رضا گفتم. ناراحت شد. ولی نه در حدی که فکر می کردم.








هوالرئوف الرحیم

نی نی که خیلی ت می خورد جایی مثل سرش رو حس کردیم و با رضا تخمین می زدیم که کلاه صورتیه و لباسش اندازه ش میشه یا نه اون سبز آبیه.

اگر از رضوان درشتر باشه که انگار هست، اندازه ش نمیشه. چقدرم با عشق خریدم یه وجب لباسو. 

هیچی دیگه فعلا در حال بازی با نی نی ایم و ایشونم در حال خط خطی کردن ما. ولقعا گاهی حس می کنم چاقو داره یا ناخن می کشه.






پی نوشت:

تو ت بخور. ورجه وورجه کن. سالم باش. مارو زخم و زیلی کن.

خدا تو و خواهرتو برام حفظ کنه.

و البته بابا جونتونو.


هوالرئوف الرحیم

امروز حس می کردم دخترک چرخیده و پایین تر رفته و به شدت استخوان لگنم رو تحت فشار قرار داده. سخت نماز خوندم. سخت بلند شدم و سخت راه رفتم. حین راه رفتن هم دائم دستم به شکمم بود و کمی شبیه زنهای داخل فیلمها راه رفتم. از زور فشار و درد.

از طرف دیگه، 22م برای سفر تایید نشد چون هنوز که خبری ندادن. به رضا گفتم تکلیفم رو فردا روشن کنه که برنامه خونه تی رو بچینم. الان که فقط تاریخ 25م مونده و یا هیچ. اگر سفر رفتنی باشیم باید قبل 25 م کل خونه تموم بشه سفره هفت سینمم پهن بشه. اگر نه تا 28م زمان دادم.

یکم آشپزخونه هست + فرشها و تغییر دکوراسیون. لوسترها رو جمعه رضا تمیز کرد عالی شد. گاز رو هم. راه آب روشویی رو هم. چندتا کار مهم بودن اینا. پرده رو که یه ماهه شستیم. شیشه پاسیو رو هم. اتاق خوابم تغییری نداره. کشوی نی نی هم باید چیده بشه. و لباس رضوان دوخته بشه. 

خرده ریزهایی هم هست که یواش یواش انجام میدم. با این شیکم گنده م.




هوالرئوف الرحیم

نی نی که خیلی ت می خورد جایی مثل سرش رو حس کردیم و با رضا تخمین می زدیم که کلاه صورتیه و لباسش اندازه ش میشه یا نه اون سبز آبیه.

اگر از رضوان درشت تر باشه که انگار هست، اندازه ش نمیشه. چقدرم با عشق خریدم یه وجب لباسو. 

هیچی دیگه فعلا در حال بازی با نی نی ایم و ایشونم در حال خط خطی کردن ما. واقعا گاهی حس می کنم چاقو داره یا ناخن می کشه.






پی نوشت:

تو ت بخور. ورجه وورجه کن. سالم باش. مارو زخم و زیلی کن.

خدا تو و خواهرتو برام حفظ کنه.

و البته بابا جونتونو.


هوالرئوف الرحیم

اتاق رضوان و بیشتر آشپزخونه تموم شد.

یه کشو و وسایل روش تو آشپزخونه مونده که کلی وقت می بره. همگی تقریبا چرب چربن. با وجودی که هفته ای یه بار دستمال می کشم.

یواش یواش انگار داره حالم خوب میشه.

امشب که آهنگهای بهاری می گذاشت تلویزیون، لبخند به لبم بود و با رضوان رقصیدیم و شور و حالی تو وجودم ایجاد شد و دلم خواست کار خونه رو تموم کنم بریم خیابون گردی.

حتی شاید لباس هم بدوزم. حتی تر شاید شیرینی هم بپزم.

ما زنها موجودات عجیبی هستیم. مخصوصا اگر بهاری و اردیبهشتی باشیم.






هوالرئوف الرحیم

  1. تمام تلاشهامون برای رفتن به سفر، شکست خورد و بی سرانجام موند.
  2. حقوق و عیدی و پاداش رو از تصورمون کمتر ریختن و گرفتاری مالی همچنان موجود می باشد.
  3. دکتر از وضعم راضی بود. تو نیکان هم نتونستم دکتر پیدا کنم. فعلا نمی خوام بهش فکر کنم.
  4. به رضا اعلام کردم که حوصله هیچ کاری ندارم. پارچه ها رو جمع کردم و دنبال شکر هم برای شیرینی نمیرم.
  5. از فردا می خوام خونه بتم. هرچند که هر دوتاشون فقط بریز و بپاشن و تا روز عید اگر تو خونه بمونیم، همه ی خونه تی هیچی میشه.
  6. پیاز سنبلها گل داده. کوچولو. هنوز یه هفته وقت داره. ایشالا به سفره هفت سین هامون می رسه.
  7. امروز الکی خیلی گریه کردم. حال روحیم هر روز داره بدتر می شه. افسردگی پیش از زایمان دارم میگیرم انگار. پخ کنی اشکم جاریه.
  8. بیچاره رضا.
  9. رضوان داره خیلی خانم میشه.





پی نوشت:

خسته م.



هوالرئوف الرحیم

وقتی که عکس صفحه ی رمز اولیه ام دریای آبی باشه و بکگراندم شکوفه ی آلبالو و عکس رمز ثانویه ام گلهای صورتی، یعنی که حالم خوبه.

دنیا بر وفق مرادم نیست از لحاظ اقتصادی و نمی دونم اجتماعی بگم ی بگم چی بگم، ولی حال دلم خوبه.

امروز هم آرد نول خریدم هم آرد نخودچی. ولی شکر و روغن جامد گیر نیاوردم. حالا یه کاریش می کنم. شکر رو از مامان قرض میگیرم روغنم، کره دیگه. چیکار کنم؟؟؟؟!!!؟؟؟




پی نوشت:

چه بارون قشنگی زد. کسری از ثانیه سیل شد ولی.


هوالرئوف الرحیم

خب خب خب.

حالا من هم می تونم یکی از خوشحالها باشم.

خدا خیر بده به رضا. تا ساعت 11 امشب بکوب کمک کرد و دور از جون دوتامون هر دوتا مثل اسب دوییدیم تا اینکه خونه مون بهاری شد.

خیلی خیلی بیش از تصورم کار داشتیم و کار کردیم. یه کارهای عجیب غریب. 

خیلی خستم. ولی شادم.

دیگه حتی حال برای دوخت لباس و تهیه یک نوع شیرینی هم دارم.

خداشکرت. ممنونتم.






هوالرئوف الرحیم

رضا روز شماری می کنه که زودتر تعطیلاتش شروع بشه و یه فس بخوابه و صبح ها زود از خواب بیدار نشه.

همینطوری که اون این حرفها رو می زد منم دلم می خواست که زودتر تعطیلات شروع بشه. ولی برای من نه مرخصی ساعتی و روزانه ای وجود داره. نه تعطیل کاری.

خیلی خستم و با این خستگی دارم به استقبال خستگی بزرگ تری می رم.

کاش حداقل یه سفر برامون جور شده بود.




خدایا تمام نعمتهات رو شکر. ناشکر نیستم. خستم.


هوالرئوف الرحیم
  • خیلی کارهام پیش رفته. خرده ریزهایی مونده. مثلا رضا باید این گوشه ی فرش رو دستمال بکشه چون من واقعا دیگه دستم کار نمی کنه. و یک جارو کلی بزنم. و دستشویی باز دوباره باید دکور و شسته بشه.
  • امروز هم سوتی بدی دادم سر شیرینی نخودچی. البته علتش رو متوجه نشدم هنوز. فردا صبح انشاالله برم سراغش ببینم چی از آب در میاد در نهایت. میشه گذاشتش جلو مهمون یا نه. 
  • لباسی که برای رضوان دوختم روز تولد حضرت جواد علیه السلام، زیر سارافونی نداره. کرم می خوام که پیدا نکردم.
  • یه شیرینی دیگه هم باید بپزم. اگه نخودچیه خوب بشه، میشه دو نوع شیرینی. اونیکی راه دست تره برام.
  • ظرفهای پذیرایی رو باید در بیارم. بشورم جاساز کنم. 
  • سفره هفت سین.
  • آخ نگم از سنبل ها. چه ناز و بزرگ و خندون شدن. عالی. 
  • تخم مرغهامونم امروز رضوان رنگ کرد مردیم براش. اولین بارش بود. گفتم بهش که تخم مرغ های هر خونه رو باید بچه های اون خونه رنگ بزنن. واقعا ترکیب رنگش عالی بود.





هوالرئوف الرحیم

یک واقعیتی که وجود داره، اینه که "من اعتماد به نفس پذیرایی از مهمونم به صفر رسیده".

چیزی که قبلا اصلا اینطوری نبود. عاشق مهمون دعوت کردن و پذیرایی بودم.

امروز وقتی زینب زهرا می خواستن بیان چنان عصبی شده بودم که نگو.

ولی همکاری رضا تو چیدمان و فراهم آوردن وسایل پذیرایی حالم رو دگرگون کرد.

چقدرم از شیرینیم تعریف کردن.

چندتا آدم احمق که طرف حسابت باشن، می تونن تا این مرحله از حال بد برسوننت.






هوالرئوف الرحیم

من کلافه ی چی درست کنم؟ تمنا کردم رضا پیشنهاد بده. رضا جوجه خواست و از اول تا آخر صبحانه برنامه ی گردش ریختیم به همراه مامان رضا.

رضوانم که این چند روز زود بیدار شده بود و دیر خوابیده بود و حسابی کلافه بود رو تا لحظه ی آخر بیدار نکردیم که شارژ بشه و کسری خوابهاش از بین بره.

خلاصه که بند و بساط رو جمع کردیم و رفتیم و رضا و مامانش با هم رفتن پیاده روی من و رضوانم رفتیم تاب و سرسره بازی که به هردو گروهمون خیلی خوش گذشت.

بعدم خونه و جوجه پختن رضا و سوتی دادن من سر دم نکشیدن پلو و کلی گرسنگی کشیدن و ساعت 4 و نیم نهار دادم به ملت.

ولی روز خوبی بود. خوش گذشت. شب هم سیب زمینی تنوری درست کردم کیف کردیم.

فردا هم نهار خونه مامان رضاییم و من با انرژی مثبت می رم و همه هستن. انشاالله که فول شارژ بیایم بیرون.

خلاصه که روزگار در گذر است. به تاریخ 34 هفتگی بارداریمون.





هوالرئوف الرحیم

عید دیدنی هایی که می خواستیم بریم همه سمت مسیل ها بود و با این اوضاع سیل بازار و بارندگی، بیخیالش شدیم و موندیم تو خونه و عوضش رضا کامپیوترم رو از فایلهاش خالی کرد و منم مشغول انتقال عکسها به هارد بودم.

عصری یه دورهمی هم خونه مامانم رفتیم و این دخترک درونمون امروز حسابی شوخیش گرفته و زیاد ت می خوره و اعصابم رو به حدی تحت تاثیر قرار داده که از تهاش تهوع گرفتم. تا میام فیلم بگیرمم ثابت می ایسته.

راستی امروز رضا عیدی بهم داد. بن شهروند. 

خلاصه اینم از امروز. 







پی نوشت:

انقدر حال روحیم خراب بود که با آرایش و رقص و نورانی کردن خونه هم کار حل نشد. مامان میگه استغفار فقط جواب می ده.

خدا بدادمون برسه.

خونه ی کرجمونم تحت خطره. تنها سرمایه ای که فعلا داریم.


هوالرئوف الرحیم

امروز هم به لطف الهی خیلی روز عالی ای شد.

ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد نماز با مامان اینها رفتیم نهار گردش.

خیلی عالی بود. هوا. فضا. حال و روزمون. خوش گذشت.

شب هم زهرا اینها اومدن.

وقتی رفتن سر به سجده گذاشتم و اندازه ی یک تسبیح شکر خدارو کردم برای حال خوب بعد از مهمانی.

وقتی حساسیتم رو کم کردم، حالم خوب شد. با اینکه دوباره به شیرینیم گاز زد و نخورد. عوضش ته اونیکی شیرینی که کره نداشت رو در آورد.

خلاصه. باز هم صدهزارهزار مرتبه شکرت پروردگار نازنینم. لطفا هورمونها نتونن به این حال خوب گند بزنن بعد زایمانم. لطفا. لطفا. لطفا.

از فردا رضا می ره سر کار.

فردا رو بره ببینیم اوضاع چطوره. که برنامه های گردش و عید دیدنی هامون رو تنظیم کنیم.

هرچند که تعداد عید دیدنی کمی برامون باقی مونده. بیشتری ها سفر هستن. 







هوالرئوف الرحیم

درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.

وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.

دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.

شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.





هوالرئوف الرحیم

آقا من می ترسم تعریف کنم و این حال خوب رو از دست بدم.

می ترسم تعریف کنم و چشم بزنم.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم می گم و بعدش می گم تمام افرادی که طی این دو سال پدرم رو در آوردن از ساطع کردن انرژی منفی به سمتم، به کل یه آدم دیگه شدن. یه رویکرد دیگه پیدا کردن. خیلی سعی می کنم ببینم تو رفتار خودم تغییری می بینم یا نه؟ ولی تقریبا مطمئنم همه عوض شدن که من برخوردم رو کردم مثل قبل از اون وقایع. مثل اون موقعهایی که هیچ صدمه ای ازشون نخورده بودم.

واقعا الان سر به سجده می گذارم و هزار هزار بار شکرش می کنم بابت اینهمه لطفی که بنده هاش دارن بهم می کنن و مثل اون مدت آزارم نمی دن.

واقعا خداروشکر می کنم بابت اینهمه مهربونی خودش در حقم.

واقعا شاکرتم خدا. مستدام بدار. مخصوصا بعد از به دنیا اومدن دخترک.

حیفه با زایمانم پاک از گناه بشم و باز همه چیز برگرده به حال اول. حیفه. حیفه.

خدایا لطفت رو از سرم بر ندار. ممنونتم. شاکرم بدار. ممنونتم.







هوالرئوف الرحیم

انقدررررر خسته م که خدا می دونه.

اون از دیشب و اونهمه پیاده روی برج میلاد. این از امشب و اینهمه پیاده روی + در به در دنبال سونوگرافیست خانم گشتن و تو بیمارستان هم بدو بدو برای کارهای چکاپ.

دلم رو خوش کرده بودم امشب تموم میشه ولی نشد. فردا هم صبح زود زنگ بزنم ببینم سونوگرافی پیدا میشه یا نه، که رضا قبل رفتن به سرکار ببرتم.

ولی دکتر الکی گیر می ده. رضوان هم فسقلی بود. خیلی هم خوش وزن بدنیا اومد.

بعدم هیچ کدوم این شکم گنده هایی که امشب دیدم هیجان پرستارها رو مثل من برنیانگیختن واسه دیدن حرکت جنین. این یعنی زیر این پوست بچه ست. نه چربی و بقیه ی ماجراها که انقدر واضح و ذوق برانگیزه.

هیچی دیگه. الهی شکر و صدهزار مرتبه شکر اوضاع فسقلی خانم خوبه. سونو انجام بدم بفرستم برای دکتر با تلگرام هم دیگه خوب خوب میشه. 

پلیز هلپ می گاد.





هنوز هیچ جا عید دیدنی نرفتیم. 

هنوز هیچی از فامیلهای اصلی رضا نیومدن.


هوالرئوف الرحیم

از لیستی که نوشته بودم، امروز کلییییییش رو انجام دادم. یه سری رو بیخیال شدم و چندتا کار جزئی مونده.

خواهر رضا که بچه اش یک سالشه و سیسمونی مفصلی خریده بود بهم پیشنهاد یه سری وسایلش رو داده. یه سر اونجا هم بریم که بتونم وسایل رو بگیرم و درست راستش کنم. اگه تعمیر یا شستن می خواد بهش برسم.

خیلی دلم می خواد یه جوری بخوابم که حالا حالاها بیدار نشم. 







هوالرئوف الرحیم

حوصله ندارم از دیشبم با رضوان و دخترک و رضا بگم. همینقدر بگم که له له له بودم. رضوان مریض بود و بی خواب بخاطر نفس نکشیدن. دخترک به شدددددت فعال و در تقلای دردناک. و رضا . خواب.

شب خیلی سختی رو سپری کردم. تا نماز صبح. 

صبح که بیدار شدم با رضا سرسنگین بودم و رضا ولی عادی. کلی کمک کرد تا از دلم در بیاره. کلی کار کردیم دوتایی. ولی بازم من در حال دوئیدن بودم و رضا قدم زدن.

عصر هم رفتیم طرفهای خیابون ملت و امام خمینی برای دیدن موزه ها، که همه بسته بودن. تا اینکه به شهروند مرکزی رسیدیم. چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم و خرید معمولی کردیم ولی بهمون خیلی خوش گذشت.

تو خونه هم جمع آوری و شام و باز بدو بدو.

الانم اگر رضوان رضایت بده بخوابه لباسها رو پهن کنم و برم بمیرم تقریبا.




هوالرئوف الرحیم

امروز هم کلی کار کردم.

فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم.

این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 

عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی بسته ست و برگشتیم. فقط از منظره ی آسمون آبی و ابرهای گوگولی که پس زمینه ش کوهای برفی با کیفیت hd بود، همچنین مردمی که در حال سیزده به در کردن بودن، لذت بردیم و برگشتیم.

تا رسیدیم خونه آش رو ردیف کردم. یه کاسه برای مامان رضا گذاشتم و بقیه رو بردیم خونه مامان دور هم خوردیم که کیف داد.

بعدم رضا رفت خونه مامانش و من و بابا و مامان با هم فیلم دیدیم و چای خوردیم.

شب رضوان چندین بار صدام رو در آورد و حسابی از کوره در رفتم. رضا امروز در بالاترین سطح حرص در آوردن بود و یه سره ولو در حال گوشی بازی و من مثل اسب در حال کار. خیلی امشب حال نابسامانی دارم.







هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که دخترک تو بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم.
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری.



هوالرئوف الرحیم

دیروز به غیر اون چند روزی که خونه نشین شده بودم، چند بار عمیق ترسیدم.

آخریش وقتی بود که توی رختخواب بودم و برق رفته بود و تگرگ هم شروع شد. به اندازه ی دیدن کنده شدن خونه های مسیر سیل خرم آباد ترسناک بود. 

رضوان هم که نیمه خواب بود ترسید و بیدار شد و سه تایی توی پاسیو انگار انتظار چیزی رو بکشیم، به آسمون چشم دوخته بودیم.

سخت خوابیدم. خیلی سخت. فکر کردن به روز زایمانم بهم اضطراب می ده. اینکه اگه اون روز بارون و سیل بیاد چی؟ شرایط داره باهام کاری می کنه که مثبت نباشم. نمی گذارم منفی بشم ولی فکرهاش سراغم میاد.

یک کلام. می ترسم.





پی نوشت:

الان رضوان با جیغ بیدار شد. رضا رفت پیشش. ولی بازم انقدر گریه کرد و هق هق کرد تا منم که تازه چشمهام گرم شده، بیدار بشم.

تو بغلم آروم گرفت و خوابید. و من دوباره بیدار بیدارم. تنها بیدار این حوالی. و خیلی به مقوله ی "م ا د ر" بودنم مرتبته.



هوالرئوف الرحیم

صندلی ماشین، کالسکه و آغوشی، مهم ترین اهدایی های خواهر رضا بود. چیزهای خوب دیگه ای هم داده ولی اینها معرکه ست.  کارم رو حسابی راه انداخت و حسابی دعاگوش شدم.

کاش بتونم شیطان رو از خودم دور کنم. کاش. 


اعوذ بلله من الشیطان الرجیم





هوالرئوف الرحیم

صبح بعد نماز که خوابم نمی برد رضا برام حلیم خرید و صبحانه مفصل خوردیم. بعد نهار رو بار گذاشتم و تازه ساعت 9 بود فکر کنم که خوابیدم.

مامان و بابا رفتن بازار و با کوله باری از کار برای من برگشتن.

تا ساعت 5 و نیم رو پا بودم به مرغ پاک کردن و شستن و بسته بندی کردن و بعد وسایل پذیرایی از مهمون رو آماده کردن و دوش گرفت و در بین تمام اینها "کمال الملک" دیدن و در نهایت استراحت.

رضا رو فرستاده بودم ختم و حسابی که خستگیم در رفت اونم رسید و یک ساعتی بعدش مهمانها رسیدن و خداروشکر خوش گذشت.


وقتی یک بار این راه رو رفتم. و می دونم کار فقط کار هورمونهاست نه آدمها. و بعد شیاطین برای خراب کردن حال معنوی این روزها، چرا بهش بها بدم؟ چرا سخت بگیرم؟

تصمیم گرفتم تا جای ممکن حرف نزنم. تا ناخواسته کسی رو نرنجونم. که بعد رنجش نصیبم بشه. 

و وقتی تا این حد بهم لطف و مهربانی کردن، اگر حرفی هم شنیدم که دوست نداشتم، به یاد مهربانی هاشون بیفتم و بگذرم.

به رضا گفتم هوشمندانه بریم جلو. وقتی می دونیم آخرش چیه. 






هوالرئوف الرحیم

امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".

امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".

امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.





هوالرئوف الرحیم

از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.

امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.

آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.

رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.

رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.






هوالرئوف الرحیم

الان دو روزه که دخترک تو آغوشمه.

تو روز تولد کسی به  دنیا اومد که شروع من بود برای عاشقی کردنها و مرید بودنها. کسی که تنها عدد داخل سند ازدواجم به نامش مرتبط هست و یک عمر بهشون مدیون بودم حالا بیشتر.

حال دخترک خوب نبود. به تشخیص دکتر باید زودتر خارج می شد. و شد. و من شاکرم. شاکرم. شاکرم.






هوالرئوف الرحیم

از خیلی از لحاظ بچه دوم راحت بود. شستشو و خورد و خوراک و شب بیداری. البته به غیر دیشب. که با بیخوابی دو شبه و تنهایی بخاطر سرکار رفتن امروز رضا، دم صبح طاقتم تموم شد، آخرش به گریه افتادم. 

بازم خدا دستمو ول نکرد. بعد شستنش، شیر دادم و خوابیدیم تا 12.

بعد فکرهای دیشبم رو در مورد رضوان عملی کردم.

دیشب به خودم قول دادم که با رضوان کودک باشم. بفهممش. بغلش کنم و ببخشمش و انقدر زود از کوره در نرم.

امروز که روز اول بود، الحمدلله رب العالمین، موفق بودم.

خیلیش بخاطر تامین خواب بود. خیلیش هم فشاری که به خودم آوردم تا سوپاپم در نره.

الان راضیم. خیلی. خدای خوبم شکر.







هوالرئوف الرحیم

بعد از تولد نگذاشتیم مامان جون برن خونه شون.

امروز عصر فامیل چندتایی برای دیدنم قرار گذاشتن و ما بعد از رفتن به دکتر و خاطر جمعی از سلامت دخترک (که باید یه اسمی برای اینجا براش پیدا کنم ) از لحاظ زردی و بقیه ی لحاظ، پذیراشون بودیم.

یهو. حال مامانجون عوض شد.

لرز کردن. سفید شدن. و . فشارشون 20. 

اورژانس و فقط خداروشکر می کردیم همه بودن. وگرنه با آبقند کاروخراب می کردیم.

رفتن بیمارستان و تا این لحظه از شب که برنامه شون مشخص نشده. ساعت 2 و نیم. 






از دخترکهای ساداتم خواستم دعا کنن و کردن.

انشاالله به خیر بگذره.


هوالرئوف الرحیم

تولد رضوان هم به بهترین شکل ممکن برگزار شد. ورای تصور عالی. به رضوان انقدر خوش گذشته که الان دو شبه قبل از خوابش با جمله ی :

"تولدم خیلی بهم خوش گذشت"

ازمون تشکر می کنه. 

باز هم نتیجه گرفتم که بسپرم بخدا. رها کنم. بهترین شکلش اتفاق بیفته.

اونهمه فکر و خیال و استرس و گریه زاری، همگی فرت. و چرت بود.






پی نوشت:

خدایا!

دوست دارم چله ی بچم، برم پابوس پدربزرگ.

وسائل رفتن و راحت رفتن و دردسر نکشیدن رو برام فراهم کنین اگر خیر و صلاح هست.


هوالرئوف الرحیم

مامان چون خواهر نداشت، وقتی دید بچه اولش دختره، خیلی دلش می خواست دخترش خواهر داشته باشه که خدا لطف کرد و من رو بهش داد. 

اما هدفی که از خواهر داشتن قرار بود به من و اون برسه، هر روز داره کمرنگ و کمرنگ تر میشه و اول من و بعد اون جایگاه حمایتگری و خواهری رو برای هم داریم از دست می دیم. بخاطر رفتارهای جدیدش و ادعا های جدیدش و انتخابهای جدیدش من که به کل ازش کناره گیری کردم و اون هم یواش یواش.

سر رضوان اصلا اخلاقش اینطوری نبود. ولی الان.

هیچی دیگه.






هوالرئوف الرحیم

امشب با رضا پولهای کادوئی دخترک و رضوان رو تبدیل به طلا کردیم. 

امشب که شب سالگرد ازدواجمون هست، خیلی چشم گردوندنم گوش تیز کردم ببینم حواسش هست یا نه. که نبود. 

طلا نمی خوام ازش. فقط دلم می خواد یادش باشه. دلم می خواد این روز رو گرامی بداره. مطمئنم که اصلا یادش نیست. چون وقتی شنید یه هفته دیگه روز معلمه، شکه شد و گفت" ا چه زود رسید". وگرنه یه اشاره ای هم به این مناسبت می کرد.

حالا منم باید ببینم تا صبح چند هزار بار بیدار میشم و می تونم چه کاری رو برای این مناسبت انجام بدم.







هوالرئوف الرحیم

از اون شبی که ریحانه به زور رضوان رو عصر سه ساعت خوابوند و رضوان به حد کفایت تا خود صبح دهن من و رضا رو با خاک یکسان کرد، از اون شبی که بهم گفت "چه عجب سراغ بچه ت رو گرفتی!"، از اون شبی که چپ رفت و راست اومد و به رضوان واسه غذا خوردن گیر داد، کاسه م رو جدا کردم.

سختی خودم اول از همه، بعد رضا و بچه ها رو به جون خریدم تا اول از همه روابط خانواده ی 4 نفره مون شکل بگیره، و دوم همگی عزت داشته باشیم.

هیچی دیگه این وسط مامان بنده خدا زحمت کاچی و پاچه رو می کشه و می فرسته.اینجوری هر وقت نیاز به کمک داشته باشم سراغشون می رم.

حالا بماند که خانم بهش برخورده، کارهایی که کمک هم بود رو دیگه انجام نمیده.







هوالرئوف الرحیم

چندین شبه که رضوان شب خواب بد می بینه. با اینکه روز خوب و پر از خنده ای رو سپری می کنه.

امروز خیلی خیلی زود برای خونه ی ما، از خواب بیدار شد که:

مامان صبح شده بیدار شید مشغول کاروبار شید.

به زور مارو ایشون با این جمله و اون یکی فسقلک با صدای مهیب داخل پوشک، بیدار کردن و صبحمون آغاز شد. (رضوان برای اینکه دیگه خواب بد نبینه بیدار شده بود).

اول کوچک خانم رو رسیدگی کردم و بعد رضوان. صبحانه خوردیم و تلویزیون دیدیم. توروترو قسمتی بود که خوابش می اومد و الکی زود بیدار شده بود و بداخلاق بود، باباش برد خوابوندش و اخلاقش سر جاش اومد.

وقتی تموم شد به رضوان گفتم می خوای دوباره بخوابی؟ گفت آره. 

هیچی دیگه یک فسقلک در کریر و یک فسقلک روی پام و خوابوندمشون.

ریحانه که اومد پیشم گفتم :

هیسسس جفت بچه ها خوابن!!!

و دلم ضعف رفت ازین حرفم. فقط کاش یادم بود عکس هم می گرفتم ازین اولین خوابوندن بچه ها با هم.





هوالرئوف الرحیم

بخاطر این فسقلک، بعد از 33 سالی که از خدا عمر گرفتم و یک روز تا پایانش باقی مونده، پاچه خور شدم. البته در واقع آب پاچه که شیر چرب و گرمی رو بخورن خانم.

صبح داشتم آب پاچه داخل یخچال رو به اندازه ی نیازم تو ظرف می ریختم که گرم کنم. خیلی با دقت می ریختم که جایی آب کله پاچه ای نشه. به یاد همین یه هفته پیش که کلی ادا سر مامان بیچاره در می آوردم:

اه اینجا کله پاچه ایه!!!!

خندم گرفت. تازه دست هم بهش نمی زنم و ظرفشم که شستم، اسکاچ رو چندین بار آب زدم کله پاچه ای نمونه. :))






هوالرئوف الرحیم

دیروز تولدم بود.

پریشب آخرین کاری که انجام دادم کلی جیغ و داد بود. بر سر رضوان. بخاطر سر رفتنش. و از اون جالب تر پر رو بودنش. البته تا صبح فسقلک هم بیدار بود و خیلی خسته شده بودم. 

برای همینها، صبح با خوش اخلاقی بیدار نشدم و سرحال هم نبودم. مامان اینها سفر بودن و ریحانه هم قرار داشت. تولدم رو تبریک گفت و یکم بچه ها رو نگه داشت به کارهام برسم و رفت. 

کارهای صبح رو انجام دادم و نشستم که به فسقلک شیر بدم، رضا از سرکار رسید. با گل و کیک.

کیک خوردیم رضا خوابید. لباس اماده کردم و رضا رو بیدار و رفتیم گردش.

خوش گذشت. شام هم بیرون خوردیم و کلا بچه ها اذیتم نکردن. هرچند رضا کلی با رضوان ماجرا داشت. ولی من خوب بودم.

توی ماشین دم اومدن، باز دوباره تجربه ی بچه ی اول به دادم رسید و راحت به کارهای فسقلک رسیدگی کردم. و یاد می آوردم که سر رضوان این مسائل پیش پا افتاده تا چه حد زجرم می داد و به چهار ستون بدنم رعشه می انداخت. 

خلاصه که اگر بچه اول سخت بوده، بچه دوم خیلی راحت میشه. صرفا بخاطر تجربه.

تازه من فکر می کردم راحت ترین بچه ی عالم بود رضوان. ولی مگه این خاطرات مضطرب زرد از خاطرم می رن؟!







هوالرئوف الرحیم

تعداد شبهایی که دخترک از روز تولدش تا الان اذیت کرده و بیدار بوده، 3 یا 4 شب هست. گرسنه بوده یا دلدرد داشته یا اصلا خوابش نمی اومده و ساکت و آروم زل زده به من. در حالی که من مرحله ی آخر خستگی و خابالودی بودم.

یه شب دم دمهای صبح نشستم و گریه کردم. انقدر که فشار عصبی روم بود. پریشب از زور خستگی و خواب و بسکه بهش شیر داده بودم به تهوع افتادم. یه وضی.

ولی بازم در حکم قیاس بچه اول و دوم اینیکی راحت تره.

چون رضوان فلک زده تمام ماه اول رو جیغ زد. از گرسنگی و کولیکی که داشت. من تقویم بدست روزشماری می کردم 40 روزگیش رو.

انقدر سر رضوان سختی و درد کشیدم، نفهمیدم بچه و نوزاد چه مزه ایه. الان که شرایط خیلی عوض شده، با اینکه یار کمکیم هر روز سر کاره و زمان رضوان اینطور نبود، ولی لذت بیشتری می برم. بیشتر نگاهش می کنم. بیشتر می بوسمش. بیشتر تنگ در آغوش می گیرمش. 

اینها همگی کار شب تا صبحمونه که با هم تنهای تنهائیم.

خدای آسمان و زمین ممنونتم.

برای دوستهام که می دونی، مقدر کن. یکی سالم مسیرش رو سپری کنه. یکی بهش دست پیدا کنه و یک عمر لذتشو ببره.




هوالرئوف الرحیم

 رضا که از سر کار اومد. تایمی برای استراحتش گذاشتیم و تا بیدار شدنش همه کارها رو انجام دادم.

جوشهای روی صورت. ریفلاکس. وزن. سه چیزی بودن که حسابی استرسیم کرده بود و این چند روز فکری بودم.

رفتیم. نبود. کلی حالمون گرفته شد.

در جواب حال گرفته رفتیم "ده ترکمن"

از زیبایی چی بگم؟ اونهمه علفهای رقصان. دامن دامن شقایق. گل آرایی شده با گلهای زرد و بنفش. اووووففففف.

خیلی خوش گذشت. خیلی. 




پی نوشت:

می خواستیم افطار با مامان اینها بریم، که با اون طرز برخوردشون، پشیمون شدم.

من حتی آرد کاچیم رو هم تو لیست قیمتها حساب کردم. حقم نیست این برخورد



هوالرئوف الرحیم

بر خلاف بیانش که هی دم از دیدار و ارتباط دائم می زنه، من چنین برداشتی از رفتارهاش ندارم. که مشتاق دیدار باشه!

جواب یکی از سوالهایی که ازم می پرسه رو با دقت گوش نمیده. بابت هر بار بر طبق عادت بیان اسم قدیمیش، چهره ش تو هم میره و خیلی چیزهای دیگه. به شخصه تمایلی به ارتباط برقرار کردن باهاش ندارم. با توجه به جنگهایی که در گذشته باهام کرد و دیدم که به تازگی هم بر همون منوال هست.

قشنگی قصه اونجاست که وقتی سعی می کردم جوابهاش رو در کوتاه و مختصر ترین جمله بدم و باز هم گوش نمی کرد و ناراحت می شدم، چهره م هم عوض می شد، ربطش داده بود به تغییرات هورمونی بعد از زایمان.

من هم خندیدم.

دیگه با کسی جدال نمی کنم.

مثل مهمونی قبلی که اون بنده خدا اصرار داشت که روزگار خیلی سختی رو با دوتا بچه ش سپری کرده. من تسلیم شدم و قبول کردم و مهر تایید زدم به حرفش.

خیلی برای ارتباط با آدمها بی حوصله م.






هوالرئوف الرحیم

امشب به معنی واقعی کلمه صاف شدم.

اون رو می خوابوندم این بیدار می شد این رو می خوابوندم اون بیدار می شد.

یعنی نصف شبی جیغ و داد بود که سر جفتشون هوار کردم و اونها هم. رضا هم به ما اضافه شد. یکی می شنید فکر می کرد دعوای خانوادگیه. 

رضوان اومده میگه مامان من دوست دارم. تو هم من رو دوست داری؟ دلم براش سوخت که نگران جایگاهش تو قلبمه. ولی واقعا امشب شب بدی بود. بددددددددددد. بدددددددددددددددددددددددددددددد.








هوالرئوف الرحیم

هیچی دیگه.

آرایشگاهمم بلاخره رفتم. 

حس خیلی خیلی خیلی خوب بعد از آرایشگاه دارم فعلا. هرچند که جوشهای اصلاح بدجور کبابم کردن.

حالا رضوان گیر داده به رنگ موهام. که "چرا رنگ موهای من نکردی و این رنگ خوب نیست". حالا خودم عاشق رنگمم. 

دیگه ماجرا داریم انگار!






هوالرئوف الرحیم

دیشب فسقلک برای اولین بار مهمونی رفت. به غیر مهمونی خونه مامان بزرگش. 

رضوان توجه جماعت رو به سمت خودش جلب کرده بود. با اینکه سومین سال بود که می دیدنش ولی باز هم براشون جالب بود. 

همه اسمش رو می پرسیدن و جویا می شدن مامانش کیه. 

اولش جذاب بود. ولی بعد دیگه داشتم می ترسیدم. دیگه صدقه و لاحول ولا قوه الا بلله و کمی آرام تر شدم.

جمعشون رو دوست دارم.

اون خانمی که پارسال من رو به بازی"بچه ی کی بیشتر چیز میز بلده" می خواست بکشونه، هم بود. گفت من بچه ی شما رو دیدم یکمی به بچه خودم امیدوار شدم قوت قلبم شد. حالا مثالی که زد هم ربطی نداشت ها. کلا نمی فهمم این خانمه رو. 

حالا مهمونی بعدی هم خدا کنه اینطوری باشه راحت باشم. 






هوالرئوف الرحیم

خودم رو برای اینکه امشب پیششون باشم، خیلی لوس کردم.

گفتم حتی اسم فسقلک رو شما یادم دادید بگذارم این و بخاطر شما و خاندانتون گذاشتم این. بخاطر اینم که شده بهم جایزه بدید. 

نشد. فعلا که نطلبیدن. امیدوار بودم چله ی دخترک رو اونجا بگیرم. نشد. گذشت. تموم شد. ببینیم که نوه شون رو و ما رو کی طلب می کنن.






هوالرئوف الرحیم

تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.

امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.

یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 

امشب و امسال هم گذشت. 

خداروشکر که زخمی نخوردم.

ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده.






هوالرئوف الرحیم

دوست داشتن عمیق رو با اون بود که تجربه کردم. 10 سال. انقدر زیاد که وقتی ازدواج کرد، گفتم مهم اینه که اون خوشحال باشه.

ولی بعد اون ماجراهایی که پیش اومد همه چیز تموم شد. دیگه تو دلم خبری نبود. نه نفرت نه دوست داشتن. هیچی.

بعد هم که خودم ازدواج کردم و بکل همه چیز ختم به خیر شده بود.

امشب، در ششمین سالگرد آشنایی من و رضا که دلم براش میره، وقتی دیدمش، توی قلبم رو جستجو کردم. به یاد خودم تو نوجوونی افتادم. که اگر الان اون موقع بود تعداد ضربانم چقدر بود و تعداد تنفسهام چقدر.

ولی الان خبری نبود. از هیچی.

من تو جای خوبی از این کره ی خاکی بودم. کنار رضا. رضوان و فسقلک رو تو دامنم داشتم و شاکر بودم. شاکر.

خدایا چقدر لطف رو در حقم تموم کردی که اون اتفاق نیفتاد. زخم خوردم، درد کشیدم، زجر کشیدم. اما تموم شد. با اومدن رضا همه چیز تموم شد. ولی برعکس اگر بود تا آخر عمر این زجر همراهم بود.




خدایا شکرت

شکرت

شکرت


هوالرئوف الرحیم

سالگرد قمری ساخت این وبلاگ و اتفاقات بد اون وبلاگ هم هست.

بعد از یکسال هیچچچچ تغییری تو رفتارش ندیدم. و پشیمونم چند روز پیش رفتیم خونه شون افطاری. که بعد اتفاقات بعد بیفته. 

رضوان می گفت دوستم دوستم. به ریحانه گفتم، کسی که تو رو عامل هر اتفاق بدی بدونه، نمیشه که دوستت باشه.






هوالرئوف الرحیم

تعطیلات چهار روزه برای ما که خیلی خوب بود.

رضا خونه بود و تمام تلاشش رو کرد که بهمون خوش بگذره.

نماز رو رفتیم مصلی که عالی بود.

شبم با مامانش بودیم که جز جمله ی آخر، مابقیش خوب بود.

یه روزم رفتیم پارک شهروند و تا نصف شب اونجا بودیم. 

دیروزم که پارک یاس.

خیلی خوب بود. الهی شکر.







هوالرئوف الرحیم

اینجوری بگم که انگار امروز تازه سوار زندگی شدم. 

بعد از بحران یک ماه اول و بحران ماه رمضان، امروز زود (از دیدگاه خودم) بیدار شدم. رضوان رو بیدار کردم و صبحانه خوردیم و بعد از کلنجار همیشگی قبل از خروج از خونه سر لباس، فسقلک رو کردیم تو کیف کانگورویی و راه افتادیم رفتیم.

خیلی گرم، خیلی گرم. خیلی گرم بود.

مهد بازی این حوالی راضی کننده نبود. خیلی بد بود. 

دیگه کارهای دیگه م رو انجام دادم. آزمایش خون و خرید کتاب و .


خوب بود. راضی کننده بود. مخصوصا که نهار هم داشتم. تو تنظیم وقتم خیلی موثر بود.




سه روز تا دوماهگی


هوالرئوف الرحیم

دخترک 2 ماهه شد و نوبت واکسنش بود.

انقدر سر اولین واکسن رضوان اذیت شده بودم که از یه هفته پیش عزا گرفته بودم. در حالی که صرفا بخاطر نابلدیمون اونقدر اذیت شدیم و استرس کشیدیم.

از واکسن که اومدیم بعد از رسیدگی به دخترک که کلی ماجرا داشت، یک ساعتی خوابیدم. بعدش نماز و بعدم نهاری که از دیروز پخته بودم رو تنهایی خوردم و این بین رسیدگی به کوچکک هم بود. رضوان هم خانمی می کرد و مشغول بود با ریحانه.

رضا اومد. نهار ریحانه رو با رضا دادم. به کارهای خونه رسیدگی کردم تا رضا بخوابه.

بعد دوباره من خوابیدم که شب رو کامل بیدار بمونم. ساعت 7 بیدار شدم و کار و کار و کار. تا الان که 5 و نیم صبحه.

خیلی سرسری رد شدم از وقایع روز و مخصوصا شبم. با رضوان و فسقلک. دلم می خواست راحت بودم و راحت می نوشتم تا یادگار بمونه.

چرا که نه.

می نویسم.

تا صبح با رضوان که مست خواب بود و مبارزه می کرد مشغول کتاب و بازی بودم. انگار که قرار باشه من تموم بشم. تا ساعت 4 صبح پا بپای من بیدار بود. کلی کتاب خوندیم. اینستاگرام دیدیم. چیز میز خوردیم. اصلا بهش نمی گفتم برو بخواب. چون می دونست قراره بیدار بمونم، جوابش روشن بود. 

"خوابم نمیاد"

برعکس هی ازش خواهش می کردم بیدار بمونه تا تنها نباشم.و اون اصرار برای خواب بودن. خیلی قشنگ ساعت 4 صبح بالشت و پتوش رو برداشت که:

"می خوام پیش باباجونم بخوابم"

و رفت زیر تخت خوابید. نرفت کنار رضا. مردم براش.

خلاصه اینم از دیشب.

رضا رو برای نماز که بیدار کردم کارهای نهایی فسقلک رو انجام دادم و 110 بار سپردم ساعت 8 کمی زودتر قطره اش رو بده و رضا پر از اضطراب انگار قراره دگمه شلیک موشک رو بزنه.:))

بخوابم که دیوانه ی خوابم.






هوالرئوف الرحیم

خدا خیرش بده رضا رو. از صبح همینطور یک خط درمیون در حال خواب و بچه داری ایم. خواب هیچ کدوممون تکمیل نمیشه. بلکه شب برسه و بچه ها به موقع بخوابن تا یه خواب 0 تا 100 خوب نصیبمون بشه.

حال فسقلک خوبه و به پاش که دست می زنم درد نداره. تبش هست که تحت کنترلمونه.

واقعا آرزو می کنم کاش قبل از بچه اول یه نمونه آزمایشی برای آبدیده شدن به آدمها می دادن.

نه تنها بچه ها گناه دارن، مامان بابا ها هم بی گناه تر از اونها نیستن. خلاصه که اینطور.






هوالرئوف الرحیم

تو سرچ اینستا که نوزادهای نمکی می بینم شست می خورن یا عکسهای بامزه دارن دلم ضعف میره و خداروشکر می کنم یه دونه شو تو خونه دارم.

وای من عاشق فسقلیام. 

بهش می گم:

"بزرگ نشو که بزرگ بشی یکی دیگه میارم."





خونه بدون بچه کوچیک خونه نیست.



پی نوشت:

واقعیت اینه که رضوان به فسقلی حسادت نمیکنه و دوستش داره. ولی طلب محبتش بیشتر شده. که به نظرم طبیعیه و اصلا بد نیست. قبلا همه توجهات و محبتها مال خودش بود. ولی حالا که نصف شده به شکلهای مختلف ابراز می کنه که می فهمه. 

مثلا:

وقتی برای دیدن فسقلی اومدن بلند بلند شعر "خواهرم تاج سرمه" رو می خونه.

 یا به شکل بچگونه باهام حرف می زنه. 

یا بهم میگه بغلم کن و راه ببر. در حالی که 6 ماه قبل از بارداریم دیگه سوار کالسکه نشد و دوست داشت راه بره.

یا غذاشو کامل نمی خوره تا من بهش غذا بدم. در حالی که هنوز یک سالش نشده بود که برای خودش نارنگی پوست می کند. و غذاش رو همون موقعها بود که کامل خودش می خورد.



نوشته شد برای یادگاری.


هوالرئوف الرحیم

فسقلک دیگه داره زمینی میشه.

الان به حرف زدن باهاش ری اکشن مثبت نشون می ده و تنها وقتی که می خنده همین موقع هست.

یکی دو روز هم هست که انگشتهای دستهاش رو به هم گره می زنه و نگاهشون می کنه که وقتی چشمهاش چپ میشه خیلی با نمک میشه. 








هوالرئوف الرحیم

چند روز پیش برای تعویض کارت ملی با ریحانه رفتیم دفتر خدمات این کارها.

یه خانم حدود چهل ساله ای بود که غمگین بود. به ریحانه گفتم:

 "چرا اینقدر غمگینه. باید کلی شاد باشه چند دقیقه ای بدون اینکه خدماتی بخواد ارائه بده و هی اسمش و عنوانش صدا بشه، نشسته اینجا ملت براش خدمت رسانی می کنن."

آدم هرچقدر هم که عاشق بچه هاش باشه، یه زمانی باید خودش با خودش باشه حال کنه.

بعد وقت برگشت با اتوبوس رفتیم. اتوبوس هم دم شهروند نگه داشت و من یکبند می گفتم:

"جای رضوان خالی. بچم اتوبوس سواری و شهروند گردی خیلی دوست داره."



ریحانه گفت:

هووووف. آدم سگ بشه مادر نشه!


هوالرئوف الرحیم

1. بهم با انگشتش تیر میزنه و من نگاهش می کنم. داد می زنه:

"مامان بهت تیر زدم. بمرد دیگه!"


2. توی باغ پرندگان به قوها و اردکها که رسیدیم. کلی جیغ و داد کردن. ما خندیدیم گفتیم انگار وو وو زلا می زنن. اونم با اینکه حرف مارو نفهمید خندید و گفت دارن توپ بازی می کنن. فوتبال بازی کردن تیمشون برده. 


3.رنگ زرد رو بهم نشون داده میگم چه رنگیه میگه " خورشیدی". به سفید هم میگه"ابری".

نمی فهمم چرا باید این نگرش زیبا رو عوض کنم. نه. من عوض نمی کنم. اگر رنگ سبز پر رنگ رو "چمنی" قبول داریم،  اونم باید قبول کنیم. اگر "زیتونی" اداریم، اونم باید قبول کنیم. 



عاشقشم


هوالرئوف الرحیم

وای خدای من. امروز که 8 تیر و سالروز شهادت امام صادق علیه السلام بود، از صبح که بیدارم کرد، انگار یه آدم دیگه شده بود. 

این چند وقته هر از گاهی اگه خیلی سرحال بود، لبخندکی به کسی که باهاش حرف می زد، تحویل می داد. اما امروز به تمام حرفها و صداها و حالات، پاسخ می داد. خیلی برام جالب بود. کلی ازش فیلم گرفتم. حتی قهقهه برام زد. خیلی شگفت زده شده بودم. اصلا چنین روزی رو برای رضوان بخاطر نمیارم. 

رضوان قلقلکی بود و زیر گلوش نقطه ی خیلی ویژه ای بود که تو همین حدود سنی پیداش کرده بودم و وقتی پخ پخش می کردم غش می کرد از خنده. ولی بخاطر نمیارم روزی رو بعنوان "اولین روز پاسخ دادن به ری اکشن ها"، براش ثبت کرده باشم. 

خلاصه که خیلی امروز روز خوبی بود.

با ریحانه و بچه ها و رضا پارک هم رفتیم و خفه شدیم از گرما و عصر برگشتیم.

با رضا در مورد سفر با مامان اینها تا حدی به نتیجه رسیدیم. ولی در نهایت خود آقا باید بخوان و بطلبن. طوری که با دوتا بچه عذاب نکشیم.

امام رضا. شما بخاطر اون داستان شکسته بسته هتل نور رو بهم هدیه دادین، حالا من جایزه ندارم واقعا؟!

آخه چقدر خودم رو براتون لوس کنم؟! من جایزه می خوام آقا. همه جوره. حالی. مکانی. عشقی. هووووم






هوالرئوف الرحیم

از باغ که اومدیم، اونجا هیچی نخوردیم. تندی نشستیم تو ماشین و گاز دادیم تا خونه.

بعد دوش گرفتن بچه ها و خودم برای فرار از گرما، نفری یه کاسه پر بستنی خوردیم و من همزمان آب دوغ خیار فرد اعلا هم درست کردم و یخ کرد وجودمون و سر حال اومدیم.

عوضش برای شام اون خوراک مخصوص لوبیا و نودل و تن ماهی رو که خودم و رضا عاشقشیم پختم. 

رضوان بعد از اینکه با کلی مصیبت تمام بشقابش رو خورد اومد تو آشپزخونه بهم گفت:

" مامان جون دست شما درد نکنه ولی لوبیای بابا خوشمزه تره"

یه چند باری رضا کنسرو خوراک لوبیا گرم کرده دوتایی نشستن خوردن. ازین خلافهای پدر دختری. ازین دوتایی های پدر دختری. 

کیف می کنم.

فقط خندیدم و به سمع رضا رسوندم فرمایش دخترش رو. کیف کرد.

گذاشتم این خوردن کنسرو خوراک لوبیا و درست کردن پفیلا تو انحصار رضا بمونه. برای زمانهایی که می خوان با هم کیف کنن. تنهائکی.






هوالرئوف الرحیم 

وای که چه خوشبختم. که دارمتون. دخترکانم.





امروز داشتم دقت می کردم. 

تن و بدنم لرزید.

اگر بچه اول پسر می شد مهم نبود. 

دومی هم حتی.

ولی واقعا سومی رو نمی خوام پسر باشه. بعد دوتا دختر.

میشه روزگار من.

نه نمی خوام.

ولی دوتا بچه هم خیلی کمه!

:(


هوالرئوف الرحیم

از خواب بیدار شد. دقیقا پنج شنبه بود. اومد پیشم گفت:

" مامان قلبم ت ت می خوره. دارو بده"


تپش قلب داشت.

رفتیم پیش دکتر رضوانی جونش، تپش قلبش رو همون صبح با دوش و آب و عرق بیدمشک و گلاب و آب دعا حل کردم. اما ضربانش هنوز بالا بود.

دکتر به فوق تخصص قلب کودکان، شیفتمون داد. ظاهر امر موردی نداشت.

بعد هم بابت وزن گرفتنش تشویقش کرد و بهش اجازه ی خوردن آدامس رو هم داد و اون رو همچنان مرید خودش قرار داد و همچنان بخاطر گل روی دکتر رضوانی جونش، غذاشو کامل می خوره الحمدلله رب العالمین.




فسقلک رو نبرده بودیم. از رضوان سراغ خواهرش رو گرفت.

گفت: "خونه مامان جون خوابه. می خوایم بریم مدرسه با هم"

دکتر قشنگ برخورد می کنه باهاش.


هوالرئوف الرحیم

دیروز و امروز کلی خیاطی کردم.

دیشب چهارساعته یه لباس برای رضوان دوختم که بسیار خستم کرد و کلی سوتی دادم و نتیجه ی کار رضایت بخش بود. امروز هم وسایل جدید آشپزخونه.

می خواستم سرویس خوابمون رو زرد کنم، ولی یه پارچه خوب برای آشپزخونه پیدا کردم که اون انجام شد و زیبا.

انشاالله قبل از سفر به مناسبت تولد آقا دکور آشپزخونه رو عوض می کنم.





پی نوشت:

یعنی میشه که بشه؟!


هوالرئوف الرحیم
با رضا سر خونه مامانش بحث کردم.
مارو می گذاره می رههههههههه که می ره.
منم حرفی برای گفتن ندارم. حوصله شنیدن بدبختی هاشون رو هم ندارم. مخصوصا که دلیلش رو رفتار خودشون می دونم و نمی تونم بگم و قصد هم کردم تو خونه شون فقط شنونده باشم. چون برای کوچکترین جمله م پرونده سازی میشه و ماجرا دارم.
خلاصههه
جمله ی" زنگ می زنی کجام" دیشبش حسابی عصبانیم کرد. چون اعتقاد خودم بر این بود که هرگز چنین کاری رو نکنم و نمی کنم. ولی اتهامی که بهم زد رو نتونستم تاب بیارم.
واقعیت حوصله بحث هم ندارم. واقعا حوصله جدال ندارم. ناراحتیم رو می گم ولی نمیگذارم بحث وار ادامه ش بده. 
دیگه هیچی. 
صرفا جهت یادگاری. از فرازها و نشیبها.





پی ندشت:
هر چند ماه یه بار ما چنین ماجرایی داریم. سری قبل سر فوت باباش بود. بعد رویکردش رو عوض می کنه. بعد چند وقت یادش می ره و از سر.

هوالرئوف الرحیم

رضوان دخترش رو گاز گرفت و جای دندونش روی بازوی دخترش موند و کبود شد.

اومد به من گفت. گفتم دستش درد نکنه.

بعد هم بلاخره بعد از اینهمه وقت حرفم رو زدم.

گفتم: "دختر من انواع بیماری رو به دخترتون می ده و بهش صدمه می زنه،  خب نگذارید دخترتون با دخترم بازی کنه."

گفت: "کی بهت حرف زده؟ کی مگه بهت چی گفته!"

گفتم: "یه روز میای می گی سرماخورد از بچت. یه روز می گی سل گرفت. وبا گرفت. دیفتری گرفت. بسه دیگه. نمی تونم تحمل کنم."

با توپ پر رفت. گفت: "بدهکار شدیم."

والا.

به مامان گفتم این شاید یه استوپی باشه. بسکه هیچی نمی گیم خیال برشون نداره که دائما بر حقن.




پی نوشت:

دوتا بچه سه ساله تو بازی بچگونه شون در کسری از ثانیه از لاو تردن به بحث رسیدن و اینطوری شد. کسری از ثانیه هم دوباره برای هم عشق فرستادن و بدون هم نه غذا خوردن نه کاری کردن. 

اگر قصه عکس بود من کاری نمی تونستم بکنم. از بچه ی سه ساله چه توقعی میشه داشت؟! چه ربطی به تربیت داره؟! چه ربطی به مادرش داره که بیای به من بگی؟! من چیکار می تونم بکنم، وقتی کلا چنین کاری رو ندیدم ازش و این بار اتفاقی پیش اومده؟!

ننه بابای وسواسی.


هوالرئوف الرحیم

ریزش موی شیردهی امونم رو برید.

موهامو دادم به دست مشاطه بانو، مامان خانم و تا گوشم کوتاه کردم.

چند ماهه خودش حل می شد، ولی اینکه نمی تونستم شونه اش کنم حالم رو خراب می کرد. و اینکه یواش یواش داشت دم موش می شد.

اتفاق خوب دیگه هم اینکه باقیمونده ی دکلره هم از بین رفت و از شرش راحت شدم. دیگه بیجا بکنم برم سراغش.

 

 

 

رضا خیلی خوشش اومد.

مخصوصا که کلی پول سیو شد.

دست مامانم طلا.


هوالرئوف الرحیم

با رضا که در مورد آتی حرف زدم، یه چیزی گفت، گفت:

"اونهمه فشار روش رو نمی بینی؟ حالا یکی رو گیر آورده سرش خالی کنه، به فرض هم گفته بالا چشت ابرو، باید بهم بزنی؟"

مامان هم دیروز گفته بود:

"آدم رفاقت اینهمه وقتش رو سر الکی به هم می زنه؟!"

اگر بر اساس حرف رضا بخوام برم جلو، میشه از سر ترحم. و حرف مامانمم تو ایدئولوژی مسخره ی من جایگاهی نداره. من متاسفانه خیلی راحت دیلیت می کنم آدمها رو. فرناز رو. گروه 5 رو. حتی اوایل زهرا رو. حتی داشتم ساج رو هم دیلیت می کردم. مقاومتهای اونها مانعم میشه. 

ریحانه می گفت:

" سوء تفاهم. حل میشه. بذار زمان بگذره"

و اما خودم.

خودم می گم حال و حوصله ی ادامه ندارم. از طرفی اون الان خودش رو حق بجانب میبینه و من میگم حقی نداره. اصلا حوصله ی جنگ دیگه و حل و فصل ماجرا رو ندارم.

یه چیزی ته وجودم میگه که بهش آسیب زدم. ولی یه چیز بزرگتر بهم میگه توی دنیای بزرگش من جایی نبودم که بخوام آسیب زننده باشم با نبودم. یا رفتنم.

خلاصه هنوز به جمع بندی نرسیدم.

یعنی اگر حل هم بشه دلم نمی خواد ادامه بدمش. دلم نمی خواد دیگه سرزمینی درست کنم. چندتا سرزمین خانواده برام کافیه. همونهایی که تو غم و شادی کنارمن.

هنوز وقتش نشده. هنوز خشم دارم انگار.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

دیروز با رضا کل شهرک رو پیاده روی کردیم. 6 و نیم راه افتادیم، با احتساب زمانی که با داداش حرف زدیم و سون خرید کردیم و آخرم رضوان رو بردیم پارک،  سر اذان مغرب رسیدیم خونه. 

این ساعت از شبانه روز که شاید ماها خیلی بهش توجه نکنیم، توجه رضوان رو به خودش حسابی جلب می کنه.

زمانی هست که هنوز هوا روشنه ولی دارن اذان مغرب می گن. همیشه این موقعها ازمون سوال می کنه:

الان شبه یا روزه؟

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

طی دیشب و امروز دو نفر به شرایطم غبطه خوردن.

درسته که وقتهایی که عنان زندگی از دستم خارج میشه شروع می کنم به غر زدن از این همجواری، ولی واقعا تمام لحظاتی که هستن و خیالم راحته رو باید قدر بدونم. 

خدایا شکرت. شکرت. شکرت.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

از تعداد دوستی های فعالم چیز زیادی باقی نمونده.

اتفاقی که برام افتاده و تله ای که توش قرار گرفتم، شروع نکردن هیچ دوستی برای پایان نپذیرفتنشه. اونم به این شکل. با توهین.

دیگه خیلی با آدمها گرم نمیگیرم. خیلی خودم رو مشغول کسی نمی کنم. خیلی فاصله می گیرم.

ازین به بعد این رو بیشتر و بیشتر می کنم.

سکوت و نگاه کردن.

این فقط در رابطه با دوستهام نیست. در رابطه با فامیل هم هست.

نمی دونم ما خیلی لوس و ننر شدیم یا مردم خیلی فضول و جری.







هوالرئوف الرحیم

گفتم حالا که نهم هست و چهارشنبه هم هست برم گوشش رو سوراخ کنم.

دختر سی ساله ای که وقتی دیده هام رو تو خونه تعریف کردم، مامان گفت احتمالا خودکشی کرده بوده، تو CPR بود و انقدر جو متشنج بود که منصرف شدم و گذاشتم سر فرصت با آرامش.

رفتیم خونه مامان جون مهربون. اونجا هم اون بنده ی خدا می خواست بیاد و باز انقدر جو اون طرف هم متشنج بود که زود جمع کردیم و اومدیم.




پی نوشت:

به رضا میگم، اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن تو سی سالگی که تازه می خوای ثمره شو ببینی، خودخواسته بخواد که دیگه نیاشه.

زجر مادرش رو با تمام وجود درک کردم.

داشتم به فسقلک شیر می دادم و دعاش کردم. که عاقبت بخیر بشه.


هوالرئوف الرحیم

خب. بلاخره این دوستیم هم به شکست منجر شد.

همش زیر سر 34 سالگیه.

چون دیگه حال و حوصله ی توضیح دادن رو ندارم.

وقتی متهمم کرد به بی عقلی، بی خردی و هرچیزی تو این رابطه، وای نایستادم و از خودم دفاع نکردم و توضیح ندادم.

گفتم:

 "دیر یا زود این اتفاق می افتاد."

و گذشتم از کنارش. راضی حتی.

خدا خودش از نیتم باخبره. که قصدم محافظت ازش بود. اون هرچی می خواد برداشت کنه.

اشتباه بزرگی انجام دادم و آدمی که بهش اعتماد نداشتم رو بهش معرفی کردم. تمام اتفاقات بعدش بخاطر نگرانیم بود که صدمه نخوره. و اینطوری شد.

همین الان یاد اون شب تو آمل افتادم. که برای خفاظت ازش پسری که پشتمون راه می اومد و پیس پیس می کرد رو تاروندم. باهام دعوا کرد. که من خودم بلدم از خودم محافظت کنم. 

چرا درس عبرت نگرفتم؟

بوسیدم گذاشتمش کنار. می خوام فقط خوبی هاش یادم بمونه.






هوالرئوف الرحیم

یه روزایی از خودم خیلی راضیم.

مثل امروز.

روز سوم جدول جوایز بود. روز دوم یه روز کاملا موفق بود که جایزه ش رفتن پیش خاله و مامان جونش بود.

صبحانه رو خوردم و بند و بساط خورشت کرفس رو به خواست رضوان، فراهم کردم و لحظه ی آخر، وقتی گوشت و نعناع و جعفری رو تفت داده بودم و رسما دیگه داشت خورشت کرفس شکل می گرفت، دیدم کرفس ندارم.

بابا پیشم بود ولی به بابا نگفتم. خودم لباس پوشیدم که با فسقلک برم، رضوان هم دلش خواست بیاد و سه تایی رفتیم کرفس خریدیم. بعد هم جایزه برای رضوان و جایزه برای خودم.

خیلی از خودم خوشم اومد.

درسته که اصلا خورشت کرفس به نهار امروزمون نرسید. ولی این حرکت رو خیلی دوست داشتم. 






هوالرئوف الرحیم

اصلا نیاز نشد پیش دکتر بریم. خودش خوب شد.

امشب بعد دو سال رفتیم خونه ی این یکی ها. خوب بود خیلی خوش گذشت.

در نهایت ولی فسقلک کاری کرد کارستون. شستیم و آب کشیدیم و رفت پی کارش. حالا یاسمین هی می گفت. گفتم:

"مگه تو نمی کنی ازین کارها؟"

هم خودش هم مامان باباش بدشون اومد. ولی دیگه تکرار نکرد. 

رضا میگه یادشون می ره. ولی من می گم نه!

بگذریم.

امشب شور بامیه خوردم. و مربای لیمو ترش. م بود. هنوز مزه شون زیر زبونمه.




هوالرئوف الرحیم

اولین عیدی ای که رضا تو نامزدی بهم داد، روز عید قربان بود. یه جعبه ی بزرگ شیرینی با یه سشوار که هنوز حلال مشکلات خوشگلاسیونمه. ولی مو خشک کن خوبی نیست آنچنان.

امروز هم ذوق زده بود، گوشواره ی اون گردن بنده که سالگرد بله برونمون گرفته بود رو برام خریده بود و بهم داد. گفت:

"البته عیدیته ولی من دلم کوچیکه"

و من قنج رفتم براش. 

دستبندشم گرفته بود که کوچیک بود رسید به رضوان. خیلی هم شیک.

 

 

 

 

خیلی بخاطر این تغییراتش خوشحالم

الحمدلله رب العالمین


هوالرئوف الرحیم

هیچ کس برای بچه جای مادر و پدر رو نمیگیره. 

الکی با دلسوزی کردنهای بیجا جایگاه مادرپدرها رو برای بچه ها خراب نکنین.

اجازه بدید اخم مادر بعد از یک روز کامل رفتار بد بچه، یکم احساس ندامت براش ایجاد کنه.

شما فقط چند ساعت یا یک روز یا نه اصلا یک هفته قراره با اون بچه باشید، اون مادر و پدر یک عمر. پس قوانین مادر و پدر رو زیر پا نگذارید. اون قوانین از قوانین حاکم بر روابط شما یا خونه و زندگی شما، مهمتره.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امروز از اون روزهائیه که به خودم نمره ی خوبی نمی دم.

واقعا دیگه در رابطه با رفت و آمدهای رضوان سمت مامان اینها و ریحانه به بن بست رسیدم.

وقتی رفت و آمدهاش به اونجا، قراره از خونه و من زده ش بکنه، هرگز حاضر نیستم این رابطه وجود داشته باشه.

از طرفی به این فکر می کنم که مگه چقدر می تونم دست و پای این دیو دو سر رو بزنم که روی بچه ام تاثیر نگذارن. این دیو دو سر که یه روز ریحانه ست یه روز فاطی یه روز معصوم و . فردا اجتماع و دوستهاش.

بعد، خودم رو می گذارم جای رضوان. تا سه سالگی رو درک کنم. من واقعا رفتن تو راهرو برای بازی با بچه ها رو دوست داشتم. با اینکه خواهر و برادر داشتم و اسباب بازی های متنوع داشتیم و خانه ای امن و بزرگ و مادری مهربان. ولی باز بازی خارج از خونه برام جذاب تر بود.

حالا فکر می کنم که چطور این تحدید رو به فرصت تبدیل کنم.

چطور مدیریت کنم که تنوع "رفتن به خارج از خونه" رو داشته باشه ولی اونجا براش "بهشت برین" و خونه "جهنم عظما" نباشه.

چقدر چقدر سخته.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

شروع کرد به بحث کردن باز تو جملات ریز توهینهای ریزی کرد و به نظرم فعلا بذارمش کنار تا حالم باهاش بهتر بشه.

باید انقدری زمان بگذره که پیش خودم بگم

"نه بابا چیزی نگفته بود که!"

یعنی فراموش کنم.

اینم از این.

الان اسمش سرسنگین هست نه قهر. رابطه وجود داره اما فعال نه. 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

راستیییییی یادم رفت بگم.

دیشب بلاخره تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و ترسمون رو بگذاریم کنار و فسقلک رو بردیم برای گوشواره.

ترسمون بخاطر خاطره ی سوراخ کردن گوش رضوان بود.  دادنش دست رضا و چهارتا قلچماغ هم گرفتنش که چی؟ که می خوان خوشگلش کنن.

ولی اینبار نه. اسپری بی حسی زد و تو بغل من آروم ایستاد و مزین به گوشواره ی قلبی شد و جیک هم نزد. با دقت دور و بر رو نگاه می کردم.

اومدم خونه خواب بود. برادرخان شروع کردن به افاضه ی فضل که الان بیدار بشه درد میکشه و فلان و بهمان.

رفتم بیرون و برگشتم بچم به پهنای صورت اشک میریخت. مامان گفتن درد داره بچم. استامینوفنی پمادی چیزی بزن براش.

اومدم پایین شیر بهش دادم و بعدش هرچی به گوشش دست زدم انگار نه انگار. بچم گرسنه بود. الکی فاز می دن!!!

البته طبیعیه فاز دادنشون. برای دل رحم جلوه دادن خودشون و توجیح سوراخ نکردن گوش بچه شونه. 

 

 

 

 

آقا ما جلاد شما رئوف.


هوالرئوف الرحیم

امروز سالگرد شمسی بله برونمون بود. قمریش میشه عید فطر.

صبح زود پاشده بود رفته بود برام گل و کادو خریده بود.

کلی کیف کردم.

 

بعد هم کلی خرید تره باری کرد و بیشتر سخت هاش رو خودش انجام داد ولی باز کلی کار برای من تراشید. اونم تو روزی که اصلا حوصله نداشتم.

مربا آلبالو پختم. لوبیا سرخ کردم و آش دوغ پختم و یه عالمه بشور و بردار میوه و وسایل.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:

" نفرت انگیزه؟"

و شنیده بود:

 "نه"

و ما زن و شوهر شدیم.

گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودنم. 

رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی دیده شد. تو دلم گذشت:

"چه از این پسره خوشم میاد"

و تو فکر بودم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. عین یک هرای واقعی. یهو. گوشی دستم اومد. حواسم جمع شد. اون همسرم بود. و اینگونه بود که منتخب قلبم هم شد.

من امشب عاشق رضا شدم. و الان 6 سال از اون شب می گذره. و شاکرم شاکر.

 

 

 

 


پی نوشت:

امشب رفتیم شهربازی نزدیک خونه. برای رضوان بود ولی من تا سرحد مرگ خندیدم و بهم خوش گذشت.

به رضا گفتم همپایه ی یه سرویس طلا بهم کیف داد.

خوشحال شد که خوشحالم کرده.


هوالرئوف الرحیم

امروز از اون روزهائیه که به خودم نمره ی خوبی نمی دم.

واقعا دیگه در رابطه با رفت و آمدهای رضوان سمت مامان اینها و ریحانه به بن بست رسیدم.

وقتی رفت و آمدهاش به اونجا، قراره از خونه و من زده ش بکنه، هرگز حاضر نیستم این رابطه وجود داشته باشه.

از طرفی به این فکر می کنم که مگه چقدر می تونم دست و پای این دیو دو سر رو بزنم که روی بچه ام تاثیر نگذارن. این دیو دو سر که یه روز ریحانه ست یه روز فاطی یه روز معصوم و . فردا اجتماع و دوستهاش.

بعد، خودم رو می گذارم جای رضوان. تا سه سالگی رو درک کنم. من واقعا رفتن تو راهرو برای بازی با بچه ها رو دوست داشتم. با اینکه خواهر و برادر داشتم و اسباب بازی های متنوع داشتیم و خانه ای امن و بزرگ و مادری مهربان. ولی باز بازی خارج از خونه برام جذاب تر بود.

حالا فکر می کنم که چطور این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم.

چطور مدیریت کنم که تنوع "رفتن به خارج از خونه" رو داشته باشه ولی اونجا براش "بهشت برین" و خونه "جهنم عظما" نباشه.

چقدر چقدر سخته.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92. 

باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.

فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن. جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و

خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چپ و راست عکس می گرفت. دلمم گرفته بود. رضا هم شده بود غوز بالا غوز. قرار بود بیاد ببرتم آرایشگاه. شب عروسی داداشش بود، نیومده بود و من توی خاطراتم غرق بودم و حوصله نداشتم.

همه چیز جمع شد و جعبه شد که بره خونه ی خودمون. خونه ی بختمون. و اتاق خالی خالی تحویل داده شد. 

هووووم. 

 

 

 

 


پی نوشت:

همیشه در بدترین حال وقتی آرایشگاه رفتم و برگشتم، حالم از این رو به اون رو شده. اون شب هم همینطور. 


هوالرئوف الرحیم

اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:

" نفرت انگیزه؟"

و شنیده بود:

 "نه"

و ما زن و شوهر شدیم.

گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودن. 

رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی دیده شد. تو دلم گذشت:

"چه از این پسره خوشم میاد!!!"

و تو فکر بودم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. عین یک هرای واقعی. یهو. گوشی دستم اومد. حواسم جمع شد. اون همسرم بود. و اینگونه بود که منتخب قلبم هم شد.

من امشب عاشق رضا شدم. و الان 6 سال از اون شب می گذره. و شاکرم شاکر.

 

 

 

 


پی نوشت:

امشب رفتیم شهربازی نزدیک خونه. برای رضوان بود ولی من تا سرحد مرگ خندیدم و بهم خوش گذشت.

به رضا گفتم همپایه ی یه سرویس طلا بهم کیف داد.

خوشحال شد که خوشحالم کرده.


هوالرئوف الرحیم

عصر یه دل سیر خوابیدم. موش کوچولو به بغل.

بنابراین سرحال بودیم و عصر رفتیم بیرون.

دم مزار شهدا اذان شد رفتیم اونجا و فهمیدم که شب تولد موسی بن جعفر علیه السلام هست. برای اولین بار در حیات فسقلک نماز جماعت خوندم و به فال نیک گرفتم تقارنش رو با میلاد پدربزرگ جان.

بعد رفتیم و رفتیم و خیلی راحت از امام زاده صالح سر در آوردیم. ترافیک نبود. هوا عالی بود.

بهمون لقمه دادن روش نوشته بودن از طرف دوستداران امام هشتم.

اشکی ازمون در آورد چهارشنبه شبی. 

خیلی خوش گذشت. مخصوصا با همراهی های رضا. 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

اول که عیدمون مبارک. که چه عید با صفایی. ما هم امروزمون رو با ماچ و بوسه ی سادات داخل خونه شروع کردیم و الحمدلله که محب علی و اولاد علی علیهم السلام هستیم.

بعد یک صبحانه ی کامل و رفتن برای خرید.

بهترین زمان ممکن رسیدیم. راحت. با جای پارک خوب. تا وارد میدون هم شدیم آیه ی نور داشت از بلندگوی مسجد پخش می شد و برام نوید خرید خوب رو داد.

تو اولی نه دومین مغازه، دوتا مانتوی م پیدا کردم و اینگونه عیدیمونم از آقامون گرفتیم و برگشتیم خونه.

رفتیم اون طرف و نهار نذری رسید و خوردیم و فهمیدیم برنامه شبه و برگشتیم.

من این چند روز به بند فشارم پایین بود و اصلا نمی شد از جام ت بخورم. کلی فکر و خیال و حرف و حدیث تا رفتیم دکتر فهمیدیم ویروسه.

حسابی هم بدنم کم آب شده بود و یک سرم حال جا بیار هم تزریق کردیم و خیلی بهتر شدم. دیگه بعد از نهار یک ساعت خوابیدم و بعد شروع کردم به کار. تمام آشپزخونه رو هوا بود این چند روز و بهشون رسیدگی کردم و حتی سوپ هم برای خودم پختم و خلاصه کلی زرنگ بازی ماشاالله به جونم. بچه ها رو آماده کردم و بابای بچه ها رو هم و رفتیم مهمونی.

از این طرف مامان امروز روزه بود و برای شام دعوتمون کرده بود و من بخاطر مریضیم که ممکن بود منتقل بشه نرفتم. اون بنده ی خدا هم حساسه هم دست تنها و اون بیحالیه خیلی حال بدی بود اگر می گرفت. خدا نصیب نکنه.

شبم رفتم و اول شیک نشستم ولی آخرش به تلافی تمام زحمتهای بقیه کل ظرفها رو شستم و جا بجا کردم و خوش رفتیم و خوش برگشتیم.

یه آرایشگاه جدید هم پیدا کردم که خیلی تعریفشو شنیدم برم ببینم چطوره.

 

 

 


پی نوشت:

حالا صبح استوری هر کی رو می دیدم حمایت از سگ بود بجای تبریک عید.

بابا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. صبح عید غدیری.


هوالرئوف الرحیم

امروز 14 مهرماه 1398، ساعت 14:55 دقیقه، رضوان وارد اجتماع شد. 

امروز در این ساعت، بدون هیچ نگرانی و اضطرابی دستم رو رها کرد و خودش رو داخل کلاس مجموعه انداخت تا ژیمناستیک یاد بگیره.

اجتماعی بودنش رو دوست داشتم. ولی خب نگرانی های خودم رو هم داشتم.

نگران خوب کار نکردن مربی. زود بودن. تربیت کافی نکردن پیش از ورود به اجتماع کوچک باشگاه با هزار قلم از هزار فرهنگ، بچه. 

هوووم.

خلاصه که فعلا پیش رفتیم. مربیش هم گفت از پسش بر میاد و ما هم خندان اومدیم خونه.

ولی به رضا گفتم که باشگاه رفتن رضوان رو پز برا خودش ندونه که بره صدجا جار بزنه. 

کلا یه زندگی مخفی بی هیاهو رو با رضا تازگی ها شروع کردیم.

از بسکه حسادت دیدیم و زخم خوردیم.

پیر پدرجدمون در اومد از دست همین چهارتا آدمی که داریم باهاشون مراوده می کنیم. کافیه یه مدرک بگیریم. یه کار فوق برنامه انجام بدیم. یه چیز کوچیک به زندگیمون اضافه کنیم. یه سفر کوچولو بریم. هی واویلا میشه. به روت هم میارن. نمی گذارن تو ذهنشون باشه فقط.

ما هم اینطوری راحت تریم.

حتی انقدری روم تاثیر گذاشته که تا بعد از انجام شدنش تو این وبلاگ که هیچ کس آدرسی ازش نداره و تمام اسامیمون هم مستعاره، نمی نویسم. یا بعد ماجرا می نویسم. 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

سه شنبه برگشتیم ولی هنوز فرصت نکردم بنویسم ازش.

یک سفر معرکه.

سفری که در ابتدا و در اولین مواجهه با هتل، داشت به بدترین سفرمون تبدیل می شد. و تکمیل ماجراها با جا گذاشتم تمام کارتهای بانکی تو خونه. اما.

اما بعد از یکی دوتا تماس و باز هم خوردن به درهای بسته، رگ اصلی قصه دستمون اومد. اونجا بود که دوتایی تصمیمی گرفتیم. و فهمیدیم که سفر رو نه با امکانات و شرایط، که با حال و رفتار و فکر خودمون باید خوب کنیم.

نتیجه ی این تصمیم، سفری رو برامون به ارمغان آورد که تنه به واژه ی زیبای "رویا" می زنه.

عالی. رویایی. مسحور کننده.آرامش بخش. دل بر. و در نهایت عشق خالصصصصصص.

 

 

 

 

 


پی نوشت:

اون نگاهی که تو چشمهام کرد و وایساد و نرفت، تا عمر دارم خاطرم می مونه. انگار از اونها و از اون طبیعت بودم و من رو مهمان نوازانه تو جمع خودشون پذیرفته بودن و حتی دور و برم مثل پروانه می چرخیدن.

رضا سرم رو می آورد بالا که"بابا نفس هم بکش" ولی من غرق رویا و قصه پردازی ها بعد از دیدن هر کدومشون بودم و توی ذهنم به دنبال عبارات مناسب برای ادا کردن حق مطلب بودم. برای توصیف اونهمه زیبایی و شگفتی. 

هووووووووممممممم

 

 

 

بوس به رویای قشنگم


هوالرئوف الرحیم

یه دونه کیک 6 نفره خریدیم مثل هر سال رفتیم خونه مامان تولدشونو تبریک بگیم.

جلو در که رسیدیم دیدیم نفر شماره ی یک هم اونجاست. قیافه مو برای رضا کج و راست کردم و رضا گفت عیب نداره بیا حالا.

رفتیم تو و دوساعتی طول کشید تا چایی حاضر شد و تولد تولد. اون گذشت رسیدیم به بخش برش کیک. من به امید یه برش گنده ی کیک رفته بودم. حتی قهوه هم با خودم برده بود. یه برش چیپسی و نازک بهم کیک دادن در حد 3 تا چنگال. :(  بعد که به تکه های آخر کیک امید بسته بودم به فرمان مامان برای نفر شماره ی 3 و 5 هم کنار گذاشته شد. 

خیلی بدم اومد و با دماغ آویزون اومدم خونه. 

کیک 6 نفره رو که بخورن قشنگ سیر بشن رو بین 13 نفر تقسیم کردن. :( انقدرم خوشمزه بود و گشنه بودم، که وقتی داشت می رفت تو یخچال، گویی که جانم می رفت.

به قول دوستم گریه ی حضار.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

الان تو رختخواب. هی این پهلو اون پهلو می کردم و تو هر پهلو یاد یه بخش از زندگیم می افتم که گره ی کوری افتاده بود و من جنگجو نبودم.

خب بعضی از آدمها هم اینطورین.

من تنها گزینه ای که باید اون چیز برام داشته باشه راه اومدنشه. باید دوستش داشته باشم و اون چیز هم من رو دوست داشته باشه تا بتونم باهاش راه بیام.

چند باری در می زنم. باز نکردن می رم. محکم هم می رم. نه شکست خورده.

تو دوستی هام. تو انتخابهام.

الان داشتم به سال کنکورم فکر می کردم که دستیار پزشک بودم. البته اولش. بعد شدم منشی و خدا رحم کرد آبدارچی نشدم. و شاید هم شدم. 25 هزار تومن حقوق می گرفتم. چقدر تحقیر. صبر. صبر. صبر. ولی جنگ نکردم. نایستادم حقم رو بگیرم. کارم رو با جدیت تا جایی که سرم می شد ادامه دادم. ولی وقتی باهام راه نیومدن، بوسیدم و کنار گذاشتمشون.

کاردانی هم همینطور. من که اونقدر تلاش کرده بودم تا بهش رسیده بودم. با تغییر رشته و کلی درس خوندن، وقتی داخلش قرار گرفتم و دیدم چقدر باهام ناسازگاره، اول هر ترم می خواستم بگذارمش کنار. مامان زوری کشوندم تا مدرکمو گرفتم. با نفرت هم گرفتم. با صلابت ازش دور شدم.

ولی وقتی وارد کارشناسی شدم؛ که می دیدم جنگ کردنم فایده داره. باز تغییر رشته و موفقیت همراه با لذت. تو کارشناسی به طور واضح تلاشهام به نتیجه می رسید. حسابی کیف کردم.

ماجرای عشق 10 ساله هم همینطور. دیگه فقط خواجه حافظ از اون عشق با خبر نیود. بعد بیان بگن "فکر نمی کردیم جواب مثبت بدی" و برن برای فرد دیگه شیرینی بخورن و تازه بیان بهت بگن "حالا نظرت چیه؟؟؟؟"معلومه که نمی ایستم. معلومه که رها می کنم. هرچند که بند بند وجودم تا مدتها درد می کرد از این رهایی. ولی انجامش دادم. با صلابت. پشت عشق آن روزهام رو هم برای رسیدن به دختر شیرینی خورده اش، گرفتم و با همه هم بحث کردم که چرا به این انتخاب احترام نمی گذارن؟!

سرکار اولم. موسسه تبلیغات. موفق بودم. خیلی. یک میخ سر راهم بود که رئیس بر نمی داشت. پول هم نمی داد. صبر کردم. راه اومدم. راه نیومدن. گذاشتمشون کنار. هرچه دنبالم پیغام فرستادن راضی نشدم. و وارد کار دوم شدم. انتشارات. موفق بودم. همچنان. ولی توهین باعث شد باز با صلابت بیام بیرون. بدون اینکه به خودم ناراحتی ای وارد کنم. چقدر شاد بودم حتی.

دیشب هم همینطور شد.

هر چی نوشتم، تا می اومد به نتیجه برسه، خستگی کار روزانه گند می زد توش. تلاش مضاعفم برای رسیدگی موازی خونه و بچه ها و خط و رضا، نتیجه نداد. داشتم از همه اش می افتادم. 

داد دیشبم سر رضوان. تذکر رضا. "فهو" ای که لحظه ی آخر خودش رو کج کرد و در نیومد. فسقلکی که یک بند جیغ می زد و در نهایت رسیدگی بهش تمرکزم رو از بین برد. رضایی که سر پسته ها نشست و فسقل مدام گریان رو رها کرد. مامانی که تا خرخره تو کار خونه ی خودش بود. ریحانه ای که سلام رو جواب می داد و د برو که رفتیم. و . همه اینها بود و من جنگجو نبودم که با پررویی هرچه تمام تر پیش برم و عین خیالم نباشه.

خسته بودم. به مرسده، مدیر پروژه، پیغام دادم و انصرافم رو اعلام کردم. ولی به دوستهام و استاد خبرش رو ندادم که رائ م رو نزنن.

دائم به خودم می گم برای این کار خیلی وقت داری. ولی فسقلک فقط الانه که برای اولین بارها میشینه. تا می تونی نگاهش کن. تا می تونی بچلونش. ببین رضوان دیگه اجازه ی در آغوش کشیدنش رو بهت نمیده. اگرم بده به شدت سرده. ولی این فسقل رو می تونی تا نفس داره و نفس داری بچلونی و تلخی انتخابت رو با نرمی و شیرینیش از کامت دور کنی.

دائم به خودم یادآور میشم تمام ن موفق و فعال اطرافم رو. که از زمان تحصیل بچه هاشون شروع به کار و فعالیت کردن.

مدام به خودم می گم: 

هنوز وقت هست. هنوز کلی وقت هست. اگر زنده باشی. فعلا به عشقت برس. به بچه ها و زندگیت. حتی به رضا. رضایی که با دسته گل داوودی سفید خونه اومد تا بخاطر تذکر دیشبش عذرخواهی کنه. رضایی که داره به آب و آتیش می زنه که شادت کنه. حتی به نظر خودش هم کلی کار کرده تا شرایط رو برات فراهم کنه(یک ساعت پارک با بچه ها. یک ساعت با رضوان که مفید نبود و تمام مدت فسقلک کار داشت و یک کلمه هم ننوشتم. )

نوشتنم به این دقت و با جزئیات برای سالهای بعده.

بدونم چی شد.

بدونم چرا.

بدونم کی مقصر بود چرا.

بدونم به چه چیزهایی فکر می کردم که اینطور شد.

 

 

 

همین.


هوالرئوف الرحیم

کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.

بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.

تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.

زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.

خیلی هم خسته شدم.

رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 

عجیبا غریبا هاااا.

با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.

جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخورده رفتن تو رختخواب.

منم تو اون یه ساعت آخرین چیزی که به ذهنم رسید رو اجرا کردم و به کل خوردم به دیوار و مغزم درد گرفت.

همش فسقلک به خاطرم میاد که این روزها یک سانت یک سانت با تمرین و تکرار داره پاهاش رو به دهنش می رسونه. و احتمالا تمرین تقویتی هست برای نشستن. چیزی که از روز 26 شهریور آغازش کرده.

تا میام ناامید بشم و کل دم و دستگاه رو جمع کنم، اون میاد به ذهنم و باز میشینم به فکر کردن.

خیلی خستم. 

خدایا یه کمکی بفرست.

روزنه ی امیدی. چیزی. 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امروز همگی دوستهای کاردانی دور هم جمع شدیم.

بچه هایی با قدمت دوستی 15 ساله. یعنی این مهر که بیاد میشه پانزده سال. غم و شادی های زیادی رو با هم بودیم. خستگی ها نا امیدی ها شادی ها. امروز هم به شادی گذشت. شادی دور همی برای ازدواج و بچه دار شدن یکی دیگه مون. 

 

خیلی حس کردم دوستشون دارم. الهی شکرت خدا بخاطر دوستهای خوب.

حتی همون گزینه که با هم تو قیافه ایم. البته الان بیشتر از طرف منه.

خلاصه که خوش گذشت و از اون مهمتر، کار انجام ندادم و برام دردناک نیست. چون کلی از بچه ها انرژی گرفتم. خدا کمک کنه فردا بتازم. 

رضا هم امروز که من نبودم با دوستش رفته رستوران و برای نهار فردامون هم کلی غذا گرفته و خیالم راحته.

فقط خدا پلیز نتیجه گیری مثبت. پلیز عشق عجیب.ازون کار راه اندازها.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

درست 3 روزه که تلاش می کنه برای نشستن. و امروز به طور کامل و بدون هیچ کمکی نشست. مدتها.  از 26 تا 28 شهریور.

تازه می خواستم برم براش ازین بالشت محافظها بگیرم. نیاز نشد اصلا. عجیب ها. مثل راه رفتن رضوان بود. یک دفعه ای و کامل.  و اینکه رضوان شش ماهشو رد کرده بود و هنوز خیلی خوب نمی نشیت. ولی فسقلک انگار برای بازی باهاش عجله داره و تند و تند مراحل رشد رو سپری می کنه تا برسه به خواهرجونش.

 

 

 

 

خدا برام حفظتون کنه گل دخترهای عزیزم.


هوالرئوف الرحیم

کلاس رضوان یکساعته. نمی ارزه بیای خونه. علاوه بر اینکه این چند جلسه هر بار وسط کلاس رضوان یه کار مهمم داشته. 

جزء خوانی هام رو گذاشتم برای اون زمان. یک دلیلش بخاطر تصمیم اکیدم برای دوست جدید پیدا نکردنه. یک دلیلش هم بهترین فرصته برای خوندن قرآنهام. یک دلیلش هم کمتر حرف زدنه. و دیگر دلیلهایی که به اخلاق گندم مربوط میشه.

وگرنه تعریف از خود که چه عرض کنم. :( . هم جذابت دارم برای جذب دوست. هم زود می تونم دوست پیدا کنم. ولی فایده ش چیه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

 

اون خانمهای مادر هم فکر می کنن که من خودم رو می گیرم. و مهم هم نیست. هر چی می خوان فکر کنن. دیگه حوصله ی حرص خوردن و فکر کردن به این مقوله رو ندارم والا.

 

ولی با بچه هاشون خوبم. گرم می گیرم و حرف می زنم. فقط این اخلاق دست زدن به صورت و دست بچه رو هم نداشتن، خیلی عالی می شد. اونم بعد از باشگاه و بعد از تاب سرسره بازی کردن.

گناه داره فسقلک یوهو مجبوره با اینهمه میکروب سازگاری پیدا کنه.

 

 

 

 


پی نوشت:

یکی از دلایلی هم که دوست ندارم باهاشون قاطی بشم اینه که از رو سن بچه ها و فاصله ی سنیشون به مسائلی که بهشون ربط نداشت بلند بلند فکر می کردن و حساب می کردن و با هم حرف می زدن. تازه مثلا خیلی با کلاسن از لحاظ ظاهری.

خلاصه که کلهم اجمعین دست در دست هم داد تا من به این نتیجه رسیدم.


هوالرئوف الرحیم

مرکز بهداشت خیلی شلوغ بود ولی کارمندها هیچکی سر جای خودش نبود. خانم وزن گیری واکسن رو به فسقلک زد که به نظرم جای بدی زد چون هنوز بچم یتا پرنده می زنه و پاشو ت نمیده. قبلیها روی ران رو می زدن این بغل ران زده. نمی دونم واقعا فرقی داره یا نه.

بعد. خانم وزن گیری اصلی که باردار بود و حالش هم خوب نیود دستیارش کارهارو انجام داد. دور سر بچم رو هم اشتباه گرفت دستگاهشون ارور داد و اونم گفت دو هفته دیگه برای چک دوباره بیا. یهو به ذهنش رسید دوباره اندازه بگیره، که فهمیدیم بد اندازه زده بود و دور سرش نورمال بود و من لبخند به لب تو دلم دری وری بود که می گفتم. خانم در مورد تب هم گفت تب خفیف می کنه.

منم خیالم راحت گشت و گذارم رو کردم و شب اومدم خونه و تازه دماسنج گذاشتم و هی پاشویه هی استامینوفن هی چک ولی کمتر از 37.3 که شروع تب هست نمی شد. هیچ کاری هم نمی کردم رااااحت 38 به بالا می شد.

برای خوابش که شیاف گذاشتم براش. ولی باز هی بهش سر می زدم تا صبح. از صبح باز همون شکل تب بالا می رفت و پایین نمی اومد.

یهو یه حرف و تجربه از یه غریبه که وقتی رضوان یک سالش بود بهم گفته بود یادم اومد.

گفته بود دستمال یا حوله رو با آب ولرم مرطوب کنم. روی نقاط نبض بگذارم.

"پیشانی و شقیقه ها. زیر بغلها. پشت آرنجها. روی مچ پا و پاشنه. پشت زانو و کشاله ران."

تو خواب و بیداری همینطور رو هر کدوم از این نقاط چند ثانیه پارچه رو می گذاشتم و هر جا که بر می داشتم خنک می شد. 

اینطوری شد که تبش رو رسوندم به 35.5. از یخ کردن و زار زدن بچه هم خبری نبود.

 

 

 

 

شاید یه روز یه نفر دیگه رو نجات داد.


هوالرئوف الرحیم

دیشب که لباسهاش رو عوض کردم، چون نازک بودن؛ وقتی خواستیم بریم خونه مامان، سویشرت دگمه دارش رو بهش دادم تا بپوشه. 

اومدم کمکش کنم که مانعم شد؛ و به چشمهام دیدم بعد از یکبار اشتباه، "درست پوشید". 

***

عصری مشغول خوابوندن فسقلک بودم و باباشونم خوابش برده بود. صدایی از رضوان نمی اومد. فسقل که خوابید رفتم بیرون دیدم سویشرتش رو پوشیده و داره جلوی آینه تمرین می کنه دگمه هاش رو ببنده.

وای که مردم براش.

تازه می خواستم براش وسایل کمک آموزشی درست کنم که یاد بگیره دگمه ببنده.

و خوشحالم که هنوز دلش می خواد مستقل باشه. و وقتی به حد نیازش توجه میگیره، استقلالش رو ازم طلب می کنه.

صحبتم سر غذا خوردنشه. که وقتی یکسالش بود کامل غذارو خودش می خورد و من هم اجازه می دادم حتی کثیف کاری کنه تا یاد بگیره. الان ولی وقتی دلش توجه می خواد میگه غذارو بهش بدم. مثلا ظهر امروز که قبل از نهار به حد کفایت توجه رو دریافت کرده بود، نهارش رو کامل کامل خودش خورد.

 

 

 

کاش واقعا به این حدی که نوشتم؛

از نظر رضوان، فرهیخته و مامان خوب بودم.

:(

:'(


هوالرئوف الرحیم

خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.

امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.

بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.

برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دختر حرف گوش کنی بودی و مامانم حرفهاتو گوش داد بهتر بود یا اون روز که حرف گوش نکن بودی و مامانم حرف گوش نکن شده بود؟"

گفت: "امروز بهتر بود."

تا شب هم رفتارهای خوبش ادامه داشت.

شاید بهتر باشه یه پست جداگانه برای یک پیشرفت جدیدش بنویسم.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب برداشت به مامانش گفت.

کلی قاطی کردم.

نگاهمم نمی کرد که لیچار بارش کنم.

گفت: "لازمه".

بعد که دید حسابی قاطی کردم به مامانش گفت که به کسی نگن.

اومدیم خونه و هیچی بهش نمی گفتم. فهمیده بود دیگه! چی بگم؟

در گوشم گفت: "به مامان گفتم به کسی نگن".

گفتم: "نمی دونم چرا انقدر فراموشکار شدی. 

اگه ماشین ترکید مشهد بخاطر دونستنشون بود اگر سفر قبلی خوش گذشت از ندونستنشون بود.

سفر کیش اون سال، رفتار فلانی تا وقتی نرفت و پاراسل سوار نشد، باهام چپ بود و ."

 

سکوت کرد.

همین

 

 

 

 

ازش پرسیدم ازم ناراحتی؟ گفت نه.


هوالرئوف الرحیم

پنج شنبه رضوان سرما خورد. 

سرویس واقعیم کرد جمعه و شنبه. یک سره تو دهن فسقلک سرفه و عطسه کرد. هرچی به فسقلک شیر می دادم نمی خورد. تست کردم اصلا شیر نداشتم. بعنی تا این حد اثر داشت حرص خوردن.

امروز هم فسقلک 6 ماهه شد. یه آب ریزش جزئی و عطسه داشت. تب ولی نداشت. رضا رو گذاشتم پیش رضوان بمونه؛ خودم تنهایی با ماشین فسقلک رو بردمش واکسن. خیلی هم  خوب.

مسئولین مرکز بهداشت نبودن هرکی کار یکی دیگه رو انجام می داد. حس می کنم واکسنش رو جای بدی زد چون این بار به شدت درد داره ولی دفعات پیش تا این حد درد نداشت.

هیچی. اومدم خونه و همگی با مامان رفتیم خونه مامانجون مهربون. سر راه رضا پیاده شد رفت کلاس.

تا شب. شاممون رو هم خوردیم و اومدیم. و مثل همیشه فکر کردن به رانندگی خیلی سخت تر و ترسناک تر از انجامش بود. خیلی ریلکس و راحت به حمدالله برگشتیم.

فسقلک تبش پایین نمی اومد. دیگه به ناچار شیاف گذاشتم و الانم نگرانم که بخوابم باز تب کنه. وگرنه اعضای خونه الان دوساعته که خوابیدن. 

 

 

هفته ی دیگه سالگرد بابای رضاست

3 سال و شش ماهگی رضوان


هوالرئوف الرحیم

یک روز بدون اینکه اون بخواد یا من بخوام از ماجرای شیراز با خبر شد.

گفت: "ازش متنفرم. بخاطر بلایی که سر تو آورده."

اما خودش وقت و بی وقت با اشاره به اون، اونهمه عشقی که خالصانه در این چند سال بهش اهدا کردم رو زیر پا می گذاره و لگد مال می کنه.

اون یک روز قراری که هیچ وقت بینمون وجود نداشت و صرفا یک احساس خوب دو طرفه بود رو گذاشت و رفت و من رو له کرد و من بعدها خوب خوب خوب شدم و بعدتر از خوب شدن، با ازدواجم، کاملا درمان شدم. ولی این، با هر بار تیکه انداختن هاش که به قول خودش شوخیه، من رو تا اعماق وجودم از ناراحتی ذوب می کنه. اینکه تو هرکاری انجام بدی "نقش" پنداشته بشه خیلی دردناکه.  یعنی توهینی بزرگتر از این میتونه وجود داشته باشه؟!

اینم از این ماجرا.

به شدت ازش دلخورم و نمی دونم کی باهاش در این زمینه صحبت کنم. فعلا حتی تحمل حرف زدن باهاش در این زمینه رو ندارم. 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

رضا سفر قبلی مشهد رو جبران کرد و اینبار بسیار همراهانه بهم اجازه داد اونجوری که دلم می خواد کیف کنم و زیارت کنم.

صبحها بچه ها رو نگه می داشت من بعد از نماز صبح زیارت هام رو می خوندم و می اومدم خونه.

اینطوری همگیمون راضی بودیم.

خرید هم به حد کفایت انجام دادیم و حسابی کیف کردیم.

خلاصه سفر خیلی خیلی خوبی بود.

لطف امام رضای نازنین هم که بماند.

و چه جالب بود زیارت وداعم.

ماجرای ملخه. ماجرای خانم تفتی که انتظار برای رسیدنش برام شیرین بود، لبخند به لبم آورد از عشقی که داشتم دریافت می کردم و دلم رو روشن می کرد. ماجرای مداح گروه فراشا که بهم که برای وداع اونجا بودم؛ اشاره کرد. نون و پنیر لحظه ی آخر که انگار تو راهی هم بهمون دادن.

خلاصه خیلی صفا کردم. دست امام رضا جان و رضای خودم هم درد نکنه.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بهم که گفت: "کی رو برای خودت نگه داشتی"، بلند بلند تک تک نفراتی که دورو برم بودن رو براش نام بردم شاید یادش بیاد هر کدومشون باهام چه کردن.

و اومدم.

از اونچه که جلوی روی رضوان برام اتفاق افتاد هم، نمی تونم بگذرم. که به گریه وادارش کرد. و چقدر دلم سوخت. اول از همه برای خودم.

چیزی به رضا نگفتم. هنوز هم حرفی نزدم. تا دو روز به شدت درگیر بودم. به شدت سرخورده بودم. به شدت خالی بودم. الان خیلی بهترم. حتی می تونم بخندم.

هرچند که رضا خراب کرده بود ماجرا رو. با اون عبارت احمقانه تمام کاسه کوزه ها رو سر چیزی شد که حق نبود. و خیال اون رو راحت کرده بود. هیچ عذرخواهی ای اتفاق نیفتاد. حتما انتظارش از منه. 

دلم برای خودم می سوزه.

دلم برای اون کودک درون بیچاره خیلی می سوزه. بغل کردم نوازشش کردم گفتم هر کس نخواستت، خودتو ازش بگیر. و فعلا با اینه که آرومم.

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.

ناخودآگاه گفتم: 

"قوقولی قوقو"

بهم نگاه کرد. گفت:  "چی؟"

گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."

قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.

دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.

 

 

 

پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!


هوالرئوف الرحیم

با مامان نیکو حرف می زنم پشت در کلاس. یعنی دوست نیستیم.

متاسفانه اطلاعاتی از زندگیم بر طبق عادت بدم، بهش دادم که از خودم ناراضیم به کنار.

اون هم اطلاعاتی داد. یکی به شدت به دردم خورد.

برام از کلاس ایروبیک صبح گفت. و خوشحال شدم یکی بدون اینکه رفته باشم از اینجا برام خبر آورده. گفت کلاس فیتنس مادروکودکش مسخره ست. و برای بچه های هم سن و سال رضوانه. که خب رضایت بخش نیست. 

گفت سر کلاس ایروبیک دخترش رو می بره اون نقاشی میکشه این ورزش می کنه بعد میان خونه. و گفت اگه شما هم بیاین که دیگه خیلی خوب میشه. جمعیت کلاس کمه و بچه ها می تونن تو کلاس اون گوشه بازی کنن.

خلاصه که فیتنس رو فعلا خط زدم. نهایتش یه بار ایروبیک رو شرکت می کنم خوشم نیومد ادامه نمی دم. 30 هزار تومن هم از فیتنس مادر و کودک ارزونتره.

شایدم خوشمون اومد مامان هستی رو هم تشویق کردیم و با خودمون بردیم. صبح بچه ها منتظر مامانا. عصر مامانا منتظر بچه ها.

نیکو و رضوان 28 روز تفاوت سنی شونه. با هستی رو نمی دونم. هم سن و سال می خوره باشن ولی. رضوان که عاشق هستیه. نیکو خجالتی و درونگراست.

امروز رضوان برای هستی نخودچی کشمش برد، مامانش خیلی استقبال نکرد. یکمی دست به عصام باهاش فعلا.

و .

 

 

 

یعنی میشه به آمادگی قبل برگردم؟

به اون هیکل خوش تراش؟

وزن ایده آل؟


هوالرئوف الرحیم

ئووووفففففف

دیشب سخت گذشت. با کسره زیر ب دیشب.

حالم واقعا خوب نبود.

امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.

خیلی عالی بود.

When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.

با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.

همین. :)

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

رضا به عااااااالمه فیلم داره. قدیمی، جدید. فیلمبازیه برای خودش. من ولی باهاش همراهی نمی کردم فیلم ببینیم. سلائقمون متفاوته و زمین تا آسمون با هم فرق داریم و من اصلا تحمل فیلمهایی که خوشش میاد رو ندارم.

من فیلمهای رومانتیک و احساسی، مفهومی و خوش ساخت، و انیمیشنهای خاص رو می پسندم. رضا هر چی بکش بکش و مسخره و هندی و جلف. 

مثلا تو قطار من "مغزهای کوچک رنگ زده" و "تنگه ی ابوغریب" و "خجالت نکش" و "هتل ترانسیلوانیا" و "رگ خواب" می دیدم، ایشون فیلم طنز مسخره های ایرانی که اسمشونم زورم میاد حفظ کنم. 

بعد اوایل نامزدیمون من بهش "غرور و تعصب" رو نشون دادم، کلی هم رومانتیک شده بودم، ورداشت چنان زد تو حالم :/

هیچی دیگه. اینجوری شد که خیلی حال نکردم باهاش فیلم ببینم و تعداد فیلمی که با هم دیدیم و کیف کردیم خیلی کمه.

حالا چند شبیه میشینیم عصرها با هم فیلم میبینیم. 

اگر بتونیم رضوان رو دک کنیم از ترس صحنه های ناگهانی تو فیلمها که راحت، وگرنه میشینیم انیمیشنی چیزی با هم میبینیم.

و اما.

تمام آنچه گفته شد مقدمه ای بود برای فیلم امشب.

امشب midnight sun رو دیدیم و اولش حسابی احساساتی شده بودم و آخرش چنان زار می زدم که نگو. سردرد گرفتم. حسابی بهمم ریخت. دلم گرفت و فکر کردن بهش روحم رو مچاله می کنه. و در نهایت هم اینکه: خیلی قشنگ و تاثیر گزار بود. 

یه نقطه ی اشتراکی بود. رضا هم اعتراف کرد به رومانتیک و قشنگ و تاثیرگزار بودنش.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب بنزین سهمیه بندی و گرون شد.

رضا گفت: "رشت مشت کنسله. هر چی بنزین داریم باید برم سرکار."

آتی گفت: "گند دماغ! ولی عاشقتم". و با چندتا بوس سعی کرد زهر حرفش رو بگیره.

جلال ادامو در آورد به حالت یه وحشی.

رضا واقعیت رو نگفت.

خاطرات جعفری جلوی چشمم اومد.

خانم انتشاری هی به مادری کردنم گیر داد.

جمله ی"کیو برای خودت نگه داشتی!؟!؟" هی به یادم اومد.

هوا به شدت آلوده ست و گردش رفتن مثل رفتن به یه گونی دود هست.

پول نریختن. وضع مالی به شدت خرابه. 

و در نهایت تو تخت یه فس زار زدم. یکم چرت زدم و فسقلک که بیدار شد باز فکر و فکر و فکر. حداقل که بغض خفه کننده ی سر شب رو ندارم.

شب عیدیم بد شبی شد. مخصوصا با اولین موضوع این پست.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب داشتم با ریحانه در مورد حرفی که اون فرد زد، با هم صحبت می کردیم.

ریحانه اعتقاد داره من برای خوب شدن حال خودمم که شده یه دور دیگه برم پیش طیبی که روانشناسه. من گفتم همون یکبار کفایت کرد و همه چیز درست شد. 

درسته که چهارسال زجرم دادن. یکسال بایکوتم کردن، ولی الان همگیمون از خر شیطون پایین اومدیم و منم روش جدید دوری و دوستی رو پیش گرفتم. 

دستم رو صادقانه جلوشون نمیگیرم که خط کش کف دستم بکوبن. یا دستم رو جلو نمیارم. یا اگه بیارم مشت شده میارم.

هیچی دیگه. بعدم قضیه ی اون حرف و اون کار رو بهش گفتم و گفت "متاسفم".

باز تاکید می کنم، برای اینکه کسی رو برای خودم نگه دارم، حاضر نیستم هر رفتاری رو باهام انجام بدن و سر فرود بیارم. یا جواب می دم. یا خط می زنم. یا دور میشم. که چی بشه؟!

خیلی روزهای مهمی تو زندگیم داشتم که تنهای تنها و فقط با خدا، ازشون گذشتم. تمام زندگیم هم تلاش کرده بودم آدمها رو برای روز مبادای خودم حفظ کنم.

لبخند پت و پهن به تمام اون روزها و خاطرات و تنهایی ها.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

می خندم.

حرف معمولی حال و احوال می کنم اما حرف نمی زنم.

بحث نمی کنم.

توضیح نمی دم.

تشریح نمی کنم.

و

بسیاااااااار راحتم.

خوش می رم و خوش بر می گردم. 

این اتفاق جدیدم است.

باید بنویسم و هر از گاهی مرور کنم که بسیار راهگشاست.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش چنین شبی اصفهان بودیم.

تو اون هتل کوچولوی کم ستاره ی جمع و جور.

و له و خسته و داغان حتی نای تلویزیون دیدن نداشتیم و همون سر شب خوابیدیم.

رضوان چند ماهه بود. هشت ماهه دقیقا. و شب در به در دنبال سرلاک موز هم براش گشته بودیم.

امشب خونه مامان بودیم و خوش گذشت. زود کاسه کوزه رو جمع کردیم. رضا بخاطر سرکار. مامان اینها بخاطر سفر.

راستی، فالم رو برای کار جدیدم گرفتم. گفت آخرش پشیمون می شم. ولی فعلا دلم می خواد پیش برم. اگر وقت کنم البته. [آی له و داغون و سرشلوغ].

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

ااگر بخوام بگم چقدر اتفاقای جورواجور افتاده این چند وقت، انگشتم از کار می افته. ولی اتفاق امشب دیگه مصمم کرد بیام بنویسم.

خانه ی ما برام این پیام رو داشت که :

"اگر دخل و خرج با هم نمی خونه، دخل رو باید بزرگتر کنی."

ایده ای که مدتها بود باهاش عشق بازی کرده بودم رو یک شب تا صبح چکش کاری کردم و صبح به عنوان سرمایه گذار به سمع و نظر رضا رسوندم و بدون تشویق بهم گفت:

"باشه؛ شروع کن ببینیم چه کاره ای."

این قصه از روز چهارشنبه 13 آذر شروع شد و من با وجود بچه ها، افتان و خیزان پیش رفتم و ساختم و ساختم و ساختم و بسیار لذت بردم و بسیار یاد گرفتم و حالا که به دم دم های نیمه ی اول رسیدیم. واسه پکیج اون اتفاق افتاد و واسه خونه هم این زنگ زد و خلاصه گره گنده افتاد تو کار.

 

غرهای ناجوانمردانه ی این انتها رو بعدا یعنی دو شب بعدش پاک کردم و این بخش اضافه شد:


بعدا نوشت:

بعد از غرهای زشتم به خدا یه فکری به ذهنم رسید.

اینکه این خرج قرار بود باشه. و از اون طرف اون سود هم قرار بود از طرف رضا وارد زندگی بشه. اگر این سود نبود این خرج باید از یومیه مون اتفاق می افتاد. و بلاخره خدا خداییش رو می کنه. و تو تنگنا قرارمون نمیده.

خدایا من همونیم که به من حیث لا یحتسبت با رگ و پی م ایمان دارم.

فقط در لحظه گول جو، آن عزیز رو خوردم. بخاطر حرفهام متاسفم و ازت عذرخواهی می کنم.

خدای بخشنده و مهربانم، سود زیاد و لذت بردن و کیف کردن با این سود و این کاسبی رو ازت طلب می کنم.

با اینهمه سختی دارم کار می کنم که کیف پولم رو ببرم. لطفا موجباتش رو فراهم کن. چه پولی چه کیفی. چه موقعیتی و .

 


هوالرئوف الرحیم

آقا دو جلسه ی اول باشگاه 10 نفری تو کلاس بودن و برای من خوشایند بود. مابقی بخاطر آلودگی هوا نیومده بودن.

با ما دعوا که چرا اومدین. الکی هم هی جو داد کی حالش بده که ریه ش می سوزه و . الکی کلاسو هم زود تموم می کرد. من که تازه کار بودم بخاطر تازه کاری کم آورده بودم. منم بسته بودن آلودگی هوا.

هیچی.

این جلسه هم سر گرده کلاس که تمام مدت کلاس داشت حرف می زد و هیکلشم اصلا براش مهم نبود آخر کلاس به بچه ها گفت روزهای آلودگی هوا تو گروه میگیم و نمیایم.

پرسیدم: اون وقت از تعداد جلسه مون کم میشه؟ گفت اره. گفتم من مخالفم و اونم چشم ابرو برام نازک کرد که تو بیا.

پول بدم وقت بذارم که کلاس تشکیل نشه. انقدر مسخره.

من تو آلودگی ای قرار نمیگیرم. سر کوچه باشگاهه خونه هم تو محدوده ی تقریبا سالمی هست. اصلا قبول ندارم حرفشون رو.

خلاصه که دردسر جدید شدن اینا واسه ما.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

م با دکتر خانواده مسیری رو پیش پام گذاشت که منتهی می شد به عصب کشی. گفت از همون دو سال پیش باید این کارو می کردی.

دیگه بلاخره تصمیم گرفتم و با اینکه برنامه های خانواده خیلی ردیف نبود رفتم و مقدماتش رو انجام دادم و روز 9 ماهگی فسقل وقت اصلیمه. انجامش بدم رها شم از این برق گرفتگی های بناگاه وسط غذا. رها شم از این لذت نبردن از غذا. رها شم از دور از ته؛ دیگه.

 

 

 

 

ولی جلسه اول این هم به شدت اضطراب و خجالت رو تجربه کردم.

چم شده من؟!؟!


هوالرئوف الرحیم

بعد از بیش از یک یا دو سال دوباره مهمونی دادم.

افتضاح کلمه ی کمیه برای اون رخداد.

فقط بخاطر اینکه پشتم باد خورده. اگر مثل قبل پیش می رفتم الان تو اوج بودم.

حالا الانم عیبی نداره. تلاشم رو می کنم.

دارم خودمو برای تولد دخترا گرم می کنم.

خدایا

پروردگارا

من رو به فراموشی مثبت، بی خیالی و آرامش، هدایت بفرما.

 

 

 

 

آمین یا رب العالمین.


هوالرئوف الرحیم

اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.

حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".

در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 

اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون مربی (که از باشگاهمون رفت)، چنان تو دلم جا باز کرده بود که این 7 ماهی که بعد از بدنیا اومدن فسقل می شد ورزش حرفه ای رو دوباره شروع کنم، نتونستم چیز دیگه رو جایگزین کنم. یعنی حاضر شدم ورزش نکنم ولی سر کلاس یه مربی دیگه ی پیلاتس نرم. و یا رشته ی دیگه ای رو انتخاب نکنم.

بعد یک شب که از جلوی باشگاه رد می شدیم یه حسی من رو کشوند داخل و لیست کلاسها رو گرفتم و دیدم حسن ایروبیک تعداد ساعتهای زیادیه که تو کل روز داره. و این کلاسی که بلاخره انتخاب شد، تو ساعتیه که رضا هم از سر کار برگشته. این خیلی بهم حس خوبی میده و خیالمو راحت می کنه.

 

خلاصه که اینگونه بود که در اول دی با یه عالمه اضطراب و خجالت!!!!!؟!؟؟؟ کلاسم رو شروع کردم. هووووووممممم یواش یواش دوباره دارم باهاش ارتباط برقرار می کنم. البته که کلاس شلوغ دوست ندارم و اینجا خیلی شلوغه و همه شون هم دوست دارن که شلوغ باشه. 

فعلا بریم ببینیم چی پیش میاد.

یه پست دیگه باز مینویسم

 

 

 

 


هوالرئوف ال حسم

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره، نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم. 

فقط امروز که جیم بعد از دیدن سرسنگینی شین به ز در مورد شین گفت:" باز این سوسه اومده؟" شین به من اشاره کرد و بحث جمع شد.

یاد دو سه سال پیش افتادم که اگر از سه فرسخی جیم رد می شدم یا اگر اون با من حرف می زد، شین چه حالی می شد.

به نظرم طبیعی اومد وقتی با اونهمه انرژی مثبت و علاقه شروع به کار کنم، اون نتیجه ی افتضاح؛ جواب کارم بشه. 

به رضا گفتم.

گفت: " وقتی می بینی حساسه خب حساسیتشو انگولک نکن."

حرفش اصلا خردمندانه نبود. من چیکار جیم دارم اصلا؟!؟!؟! ولی یک مرگی این وسط هست و معلومم هست مرگی هست. آن چیست، الله اعلم.

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره. نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

الان اینجوری شدم که از چهار پنج روز قبل از هر دیدار و مهمونی؛ دارم با خودم هی بایدها و نبایدهام رو مرور می کنم.

پنج شنبه عروسی فامیل رضا و جمعه مهمونی فامیل خودمون. 

صمیمی اما در سکوت کامل.

 

 

 

 

اگر بشه ملکه ذهنم چی میشه!!!


هوالرئوف الرحیم

باشگاه خوب نبود.

مربی چون بند کفشم رو وسط حلقه بستم، فرستادم ردیف های عقب تر و من به کل حالم خراب شد و دیگه حوصله ی تمرکز و اجرا نداشتم.

شب که بر می گشتم گفتم کاش استخر زودتر باز بشه بجای ایروبیک برم شنا. 

آرامش آب. سکوت استخر. حس خوب شنا کردن و هیکل خوب بعد از یه دوره شنا. مجبور به ارتباط برقرار کردن نبودن. 

هووووممممم

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

چند شبه فسقل بیچاره م میکنه برای خواب. اون وسطا یه شب خوب می خوابه و یادم میره و باز از اول.

امروز هم رضوان از اعماق وجودش برای هرچیزی جیغ می زد و گریه می کرد و انقدر خودم داد زده بودم، داشتم منفجر می شدم.

داخل گوشهام دوتا بادکنک گنده تصور می کنم بعلاوه ی سر درد و به شدت تحریک پذیر بودن. حتی یه بار رضوان از پشت بغلم کرد که بوسم کنه، به شدت عصبی شدم.

در اتاقو قفل کردم. در رختکن رو هم. در حمام رو هم. و زیر دوش فقط به صدای آب گوش دادم. گردنم و بین موهامو ماساژ دادم و ترس از خاموش شدن آبگرمکن، فرستادم بیرون. بهتر شدم واقعا. ولی غصه م گرفته بود حالا که برم باشگاه با صدای آهنگ بلند و تند، چیکار کنم کجا فرار کنم. 

واقعا برای پیلاتس دلم تنگه. من به اندازه ی کافی هیجان دارم و به یک ساعت آرامش نیازمندم که ریفرش بشم و برگردم. پیلاتس من افسرده و داغون رو سر رضوان به حال عالی برگردوند. هم دردهام رو درمان کرد. هم حس خوب علاقه به خود. مخصوصا که به شدت به هیکلمم رسید. 

خلاصه که شب و روزهای سختی رو دارم تجربه می کنم. 

 

 

 

 

مامان میگن شاید دندونه.

گفتم الهی که دندون باشه خلاص بشم بلاخره.


هوالرئوف الرحیم

آقا دو جلسه ی اول باشگاه 10 نفری تو کلاس بودن و برای من خوشایند بود. مابقی بخاطر آلودگی هوا نیومده بودن.

با ما دعوا که چرا اومدین. الکی هم هی جو داد:

"کی حالش بده؟ کی ریه ش می سوزه و."

الکی کلاسو هم زود تموم کرد و من که تازه کار بودمو بخاطر تازه کاری کم آورده بودم رو هم بسته بودن به آلودگی هوا.

هیچی.

این جلسه هم سر گروه کلاس که تمام مدت کلاس داشت حرف می زد و هیکلشم اصلا براش مهم نبود آخر کلاس به بچه ها گفت روزهای آلودگی هوا تو گروه میگیم و نمیایم.

پرسیدم: اون وقت از تعداد جلسه مون کم میشه؟ گفت اره. گفتم من مخالفم و اونم چشم ابرو برام نازک کرد که: "خب تو بیا".

پول بدم وقت بذارم که کلاس تشکیل نشه. انقدر مسخره.

من تو آلودگی ای قرار نمیگیرم. سر کوچه باشگاهه خونه هم تو محدوده ی تقریبا سالمی هست. اصلا قبول ندارم حرفشون رو.

خلاصه که دردسر جدید شدن اینا واسه ما.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

م با دکتر خانواده مسیری رو پیش پام گذاشت که منتهی می شد به عصب کشی. گفت از همون دو سال پیش باید این کارو می کردی.

دیگه بلاخره تصمیم گرفتم و با اینکه برنامه های خانواده خیلی ردیف نبود رفتم و مقدماتش رو انجام دادم و روز 9 ماهگی فسقل وقت اصلیمه. انجامش بدم رها شم از این برق گرفتگی های بناگاه وسط غذا. رها شم از این لذت نبردن از غذا. رها شم از دور از ته دیگ.

 

 

 

 

ولی جلسه اول این هم به شدت اضطراب و خجالت رو تجربه کردم.

چم شده من؟!؟!


هوالرئوف الرحیم

بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 

اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.

 

دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و . هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار بدی رو برام رقم زد.

باز خوبه آخرش چهارتا تیکه غذا برای رضوان آوردن. وگرنه که واقعا گرسنه بر می گشتیم خونه.

خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلیییییی بد.

 

 

 

 

حالا فردا مهمونی فامیل منم هست و باز بی رغبتم برای رفتنش و فقط خدا به خیر بگذرونه انشاالله.


هوالرئوف الرحیم

بعد از مدتهااااا، صبحانه ی دلچسبمو با لذت و کمی سختی (بخاطر فرو رفتن نون داخل حفره ی پانسمان شده ی دندونم) می خوردم که یهو حس کردم چیزی مثل استخون داخل لقمه م هست. کمی که نونها رو با زبون این طرف و اون طرف کردم، واقعیت تلخ "شکستن دندان پانسمان دار" به جانم نشست و شیرینی صبحانه ی دلچسبم، به تلخی بدل شد.

تمام روز رو بدون غذا سپری کردم و همون طوری باشگاه رفتم. شیر گرم و بیسکوییت می خوردم که بیسکوییتها اینطوری آب می شدن و جویدن نمی خواستن. می خوردم که فقط نمیرم.

صبح رضا سر کار نرفت.

دوتایی عشقولانه رفتیم دکتر و یه دکتر دیگه دندون شکسته و لق شده رو کشید و عصب طوووولانیش رو هم کشید بیرون و دوباره پانسمان کرد که بتونم تا 9 روز دیگه دووم بیارم.

هوووووف.

الکی الکی خودمو بدبخت کردم.

فقط یه "ته دیگ" نمی تونستم بخورم. حالا دیگه هیچی نمی تونم بخورم.

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

والا ما طبق قوانین مراوده، با کسی که باهامون دعوا کرده، دری وری گفته، اذیتمون کرده، یه جور دیگه برخورد می کنیم. حاضر هم نیستیم که میانجی گری ای بشه. مخصوصا تو مسائل مهم. اونم داغ داغ. تو واتساپ و تلگرامم پیام بده، بازش نمی کنیم که seen نشه که خیال برش داره برامون مهمه.

شنزو آبه که اومد، پیام اون مردک رفت و رفت و به ما تحتش رسید و پیغامی نگفت و پیغامی برد. بعد قطری که هیچ ابراز تاسفی نکرده و چند خبر هم خوندیم که پهباد ازین کشور بلند شده، اومده و حامل کثیف ترین پیغامها بوده. 

چرا راه دادنش؟ این دیپلماسی فقط به درد چاه توالت می خوره خاک بر سرها. 

انقدر حقیر.

انقدر پست.

 

من تازه پازل "انتقام خواهی" و Bold شدنش برام روشن شده.

برام بدیهی بود که باید انتقام گرفته بشه. ولی نمی دونستم کسانی هنوز خبیث وجود دارند که در این زمینه ترس و شک دارن.

 تف بر شما و دموکراسی تان. تف بر شما و غیرت تان. تف بر شما و مصلحت اندیشی های احمقانه ی تان.

وای اگر خون حاج قاسم به هدر بره. این شور به انتقام منتهی نشه. وای.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحسم

امروز از صبح ذهنم مشغول یه چیزه.

این فرد نه معصوم بود نه سادات. به فرمایش خودش، به کردار خودش؛ یک سرباز مخلص بود، این بود.

امام زمان جانم؛ به قربانش؛ چه کسی هست؟

 

 

 

 

الهمممممممم عجللللللللل لولیک الفرججججججج

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

برام جالبه.

این دومین هفته ست که بدون نیت قبلی، در زمان حادثه، دارم آرامش قبل از طوفن رو گوش می دم و زار می زنم و یهو حواسم به ساعت جمع میشه و باز هنوز برای فاتحه خوندن دو به شک هستم.

اون دست. اون دست بخاطرم میاد و . مجاب میشم به خوندن فاتحه و صلوات.

فردا هم که انشاالله بریم ببینیم حضرت آقا چی می فرمایند.

اصلا زن زندگی نیستم و نتونستم اون طور که قبل بودم بشم. دستم به آشپزی نمیره و یه خط درمیون و دست به عصا فقط دارم پیش می رم.

باورم نمیشه اینهمه داغ و بلا رو دارم یکجا و با هم، تجربه می کنم.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بعد از اینکه این دو هفته حس حرف زدن زیاد داشتم و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم، پیش خودم گفتم بهترین گزینه باباست. و بابا نبود. 

بابا که اومد، حرفها بیات شده بود. دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده بود.

تا امشب.

بلاخره که یه چیزی پیدا کردم برم حرف بزنم، هم ریحانه بود نشد، هم بعدش کلی گرفتار شد و مشغول پرونده ها و حساب کتابها و مستند سازی ها.

پیش خودم گفتم دیگه قراره از این به بعد اینطوری باشه.

قراره فقط بنویسی. اگر نشد بنویسی هم فقط باید به خدا بگی. فقط همین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امشب کتاب "خاطرات سفیر" که دو سال دستم بود رو شروع کردم و رو به اتمامه. 

خیلی به موقع بود.

جالبیش همین مسئله بود که تا بازش کردم شدم همون رهای مجرد فارق از دنیا و د بخوووون.

حالا بازم می گم در موردش تموم بشه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

برام جالبه.

این دومین هفته ست که بدون نیت قبلی، در زمان حادثه، دارم "آرامش قبل از طوفان" رو گوش می دم و زار می زنم و یهو حواسم به ساعت جمع میشه. ساعت و دقیقه ی واقعه. و باز هنوز برای فاتحه خوندن دو به شک هستم.

اون دست. اون دست بخاطرم میاد و . مجاب میشم به خوندن فاتحه و صلوات.

فردا هم که انشاالله بریم ببینیم حضرت آقا چی می فرمایند.

اصلا زن زندگی نیستم و نتونستم اون طور که قبل بودم بشم. دستم به آشپزی نمیره و یه خط درمیون و دست به عصا فقط دارم پیش می رم.

باورم نمیشه اینهمه داغ و بلا رو دارم یکجا و با هم، تجربه می کنم.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

جواب اون مردک قمارباز رو که خوندم. اول دلم مچاله شد. دوم دلم برای امثال سفیر پست قبل سوخت. سوم نفرت سراسر وجودم رو گرفت. 

چراااااا باید اینها به کارشون ادامه بدننننن.

چیکار کنیممممممم.

خدایا مارو از وست اینها نجات بده.

مثل آمبروژا شدیم. رئیس جمهور و دولت مردامون یه فلانین و ما اصلا فکرمون مثل اونها نیست. خدایااااا از اون اقتدار چی موند؟!؟!؟!؟!

اون از فوتبال. اون از مردک جاسوس انگلیسی. اون از وزیر امور خارجه و جوابهای دندان شکنششششس 

داره حالم بهم میخوره.

چرا سکوت. چرا؟!؟!؟!

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

فسقل رو باردار بودم که این کتابها رو از منصوره گرفته بودم. ولی خوندنشون تا 9 ماه و نیمگی فسقلک که دیروز باشه، طول کشید.

امااااااا. قصه همون "آن" هست که تو پست قبل گفتم.

وقتش الان بود. بعد از کلی فکر و خیال. به ماجراهای این روزها. 

بی نهایت لذت بردم. اشک ریختم. فکر کردم. یاد خاطرات آملم افتادم و دست گرم و حمایت کننده ی دائمی خدا روی شونه هام وقتی هیچچچچچ کس نبود و اون به وضوح بود و حسش می کردم.

خلاصه که حال خوبی بهم داد.

و یک ترس از ندونستن. مخصوصا برای بخش تربیت بچه ها. که آبروم نره پیش .

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

همه چیز یک "آن" داره. یک لحظه قبل و یا یک لحظه بعد، وقت اتفاق افتادن یک امر نیست. همه چیز زمان داره. همه چیز قانون داره. و باید اراده ی خالق باشه تا ان "آن" برسه و آن اتفاق به وقوع بپیونده.

رضوان؛ درست روز اول 38 هفتگی به دنیا اومد. از اولش گردن می گرفت. یک هفته به 4 ماهگی اجسام رو به دست گرفت. از همون موقعها ارتباط برقرار کرد و خندید. 4 ماهگی به قلقلک زیر گلو هم ری اکشن نشون داد و غش کرد از خنده. 7 ماهش شروع شده بود که دیگه بدون نقص می نشست. 8 ماه و نیمه بود که سینه خیز رو یک هفته تجربه کرد و بعد شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن. 10 ماه و سه هفتگی اولین دندونش در اومد و در نهایت 11 ماه و نیمگی هم بدون کمک راه افتاد.

تمااااام اینها یک "آن" اتفاق افتاد. یهو دیدم داره اون کارو انجام میده و یک مرحله از تکامل قبل از یک سال رو تجربه کرده. "یهو" رو با تاکید می گم. چون با رضوان زیاد تمرین می کردم. ولی تا وقتی وقتش نبود انجام نگرفت. 

فسقلک هم روز آخر 36 هفتگی بدنیا اومد. یعنی هنوز وارد 9 ماه نشده بود و با شرایط اضطراری ختم بارداری اعلام شد. بچه دوم خیلی با بچه ی اول مقایسه میشه. انتظارات ازش متفاوته.از بدو تولد مثل خواهرش گردن می گرفت. 4 ماهگی مثل رضوان اطرافیانش رو شناخت و خندید. و بر خلاف رضوان از چهار ماهگی بخواست خودش و بدون هیچ تمرینی یک "آن" دیدم که بی نقص می نشینه. حالا دیگه توقعات ازش بالا رفته بود. باییید زودتر سینه خیز می رفت و زودتر راه می افتاد. 

ولی اون بدون توجه به دیگران فقط نگاه می کرد. خیلی خیلی دقیق نگاه می کرد. خانمهای فامیل از تجربیاتشون می گفتن و از "تنبلی" فسقلک. من مادر هرچقدر هم که محکم باشم و برام حرف دیگران اهمیت نداشته باشه، ته دلم یه نگرانی ای پیش می اومد. نکنه بخاطر استفاده از روروئک بچه رو خراب کردم؟!؟!؟!

از 7 ماهگی شروع کردم به تمرین و تمرین و تمرین و حتی تحریم برای استفاده از روروئک.

تااااااااااا 4 بهمن 98. شب هنگام حرکت عجیب و یکهویی پای فسقل برای روی پا و دستها ایستادن دیدم و فهمیدم. داره میرسه اون روز.

سرچ کرده بودم و فهمیده بودم بعضی از بچه ها روی دست و پا راه می رن و بعضی روی پشتشون خودشونو به اطراف می رسونن و این هردو بخش تکامل رو می رسونه و اوکی هست.

بعلههههه. فسقلک کارش رو از 5 بهمن شروع کرد. به شیوه ی دوم. به سرعتتتتت. تمام این مدت قدرتشو جمع کرده بود برای چنین روزی.

تمام وسایل باقی مونده از دوران رضوان، جمع شد. کشوها چسب زده شد و خونه به حالت جنگی در اومد. در انتظار رشد و بالندگی دختر خانم دوممم.

واقعیتش برام این اتفاق به این شکل خیلی درس داشت.

یکی همون "آن" که گفتم.

مثل همون شکل ازدواجم با رضا. خیلی خیلی یهویی. بدون وسواسهای قبل. ولی موفقیت آمیز. به لطف خدا. یا شکل بچه دار شدنم. ترسها. نگرانی ها. ابهامات.

توکل کنیم فقط. بخوایم فقط. ولی حرص نخوریم و زندگیمون رو بکنیم. که خدا از بهترین راه ممکن و حتی از جاهایی که فکرشم نمی کنیم، آنچه باید بشه و ارادش هست رو برامون به وقوع می پیوندونه(!!!!؟)

و دوم.

این دوتا درسته که هر دو دخترهای من و رضا هستند. یعنی از لحاظ جنسیت و پدر و مادر یکسان هستند، اما ویژگی هاشون منحصر به فرده و توقعاتمون باید در مورد هر کدومشون متفاوت باشه. همینه این عمل حرکت کردن رو یکی با "دست و پا" و دیگری با "پشت" داره انجام می ده، یک نمونه هست. در مورد زمان بندی هم که هنوز کلی قصه داریم. 

خلاصه که درسهای زندگی چپ و راست می رسه، تا کی یاد بگیره و عمل کنه.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

تازه یکم داره دلم خنک میشه.

توجه کنین. فقط "یکم".

که اون داغ داغی نبود که حالا حالا ها آروم بگیره. سرد بشه. ما هم خوب خوب بشیم.

چندتا چشم اضافه برداشتیم می گردیم و رصد می کنیم. دیگه خیالمون راحت نیست. یعنی نبود ولی یواش یواش داره خیالمون راحت میشه.

 

همینقدر ریز و بدون سروصدا پیش برن عالی میشه. اونچه که باید بشه میشه.

 

 

 

 

الحمدلله رب العالمین

الهم عجل لولیک الفرج


هوالرئوف الرحیم

قصه از یه حس بد و بغض شروع شد. کنکاش کردم و فهمیدم حسادته.

حسادت به اینکه چرا رضا سال خدمتی و تحصیلاتش از اونها بالاتره ولی وضع زندگیمون اون جور. برای هر بار شارژ کردن پول خونه اینجوری به مذیقه بیفتیم و کل زندگیمون رو تحت و شعاع قرار بده، ولی اونها رو نه. همیشه پولشون آماده باشه و اگر این وسطها کسی لازم باشه خونه بخره یا طلا بفروشه، تندی شریک می شن و طلا رو هم می خرن.

بعد به این نتیجه رسیدم که"به تو چه؟" و اینکه"خدا دلش خواسته به اونها بده. به تو هم بده اما به خون جگر"

ولی بازم راضی نمی شدم. با این حرف بزن با اون حرف بزن و تمام آنچه نوشتم بیان شد و بازم حسود اصلا نیاسود.

شب نوبت رضا شد. رضا با بیان یک سری راز که هیچ ربطی نداشت و احساسم اینکه خواسته بود حس حسادت خودش رو سرکوب کنه، گفت جیم اصلا آه در بساط نداره و هرچی پول هست برای شین هست. البته که اولش اصلا موقور نمی اومد. اولش گفت می دونی فلانی چقدر از من بزرگتره؟ چقدر جمع کرده؟ گفتم کی بود که می گفت اگر کمک نمی کرد عروسیشون سر نمی گرفت. بعد شروع کرد به عقب نشینی با بیان اون راز که چندین بار گفتم بهش که نگه.

خلاصهههههه اوضاع بدتر و بدتر داشت می شد که خداروشکر دست رضوان رو گرفت و رفتن خونه مامانش و من چند ساعتی آرامش داشتم.

همش یادم به سعیده می افتاد که تو نامزدی می گفت یه روز میرسه که بهش میگی"نمی خوای یه ساعت بری بیرون گشت بزنی؟"  و الان در آستانه ی هفتمین سال، به این مرحله رسیدم.

هیچی.

برگشت بهش گفتم چقدر ممکنه که در مورد من سوال پیچت کنن و تو شروع کنی به گفتن زیر و بم خصوصیات پنهانم." گفت امکان داره. همونطور که تو اینطوری ای؟!؟! بعلللهههه سرسنگین شدم باهاش حسابی.

چون سرسنگین ترین حالتم با خانواده ش هست و حالا که اینو فهمیدم دیگه آدم سابق نمی شم.

 

 


پی نوشت:

الغرض اینکه، نوشتم تا وجه حسادتم رو برای خودم روشن کنم. اینکه دیروز صبح دلم می خواست این طلا دست هر کسی بود جز اون. ولی الان دیگه برام مهم نیست. مخصوصا که جلو آینه هم هست و هر بار رد میشم میبینمش و به خودم می گم" برا این انقدر حرص خوردی؟!" 

اگر تمام این مدت براش انقدر نقشه نکشیده بودم، شاید اینطوری نمی شدم. شاید انتظار م این بود که رضا پول قرض می کرد تا سر ماه و برام می خریدش. (البته که وسط اینهمه زخم زندگی درخواست و اجابتش واقعا اشتباه بود). شاید هم یاد قیافه گرفتنهای پولداری شین افتاده بودم و حالا بدتر می شدم. و شاید هم از اینکه جیم به فکر گرفتن چنین هدیه ی سنگینی برای شین بود، حسادت کورم کرد.(مخصوصا که رضا پرسید روز زن کی هست و وقتی گفتم گفت من فقط می تونم یه شاخه گل بگیرم برات. و این رو بودن قصه ش خیلی حالمو بد کرد).

به هر حال که حال خوبی نبود. حال درستی نبود. اونم سر چیزهایی که اصلا اراده ای توش نداریم و حتما حکمتی داره. و سر چیزی که الان فکر می کنم ارزششم نداشت به اونهمه حال بد.

انشاالله که آدم بشیم.


هوالرئوف الرحیم

امروز نبرد خیر و شری برپا بود دیدنی.

سر دست بند مامان که شین شین سوسن خریدش. در واقع جیم به عنوان روز زن برای شین خرید.

هعی.

دستبند دوست داشتنیم داره میره تو دست آدمی که.

خیلی با خودم جدل کردم. خیلی.

این روحیه ی یک زن منتظر ظهور نباید باشه.

پاشدم براشون اسفند دود کردم. که اینهمه انرژی منفیم سمتشون نره و نرسه.

حسادته دیگه. شاخ و دم که نداره. آدم باید با خودش حداقل صادق باشه.

خدایا پلیز هلپ می برای عبور از این "حسادت" که گویا داره فلجم می کنه.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بچه ها دیشب بیچاره مون کردن.

با بیچارگی واقعی رضوان رو خوابوندم. فسقلکم در حال خواب بود که یوهو بیدار شد به فغان کردن و چنان کرد که همه بیدار شدن. 

حالا فسقل رو ساعت 2 اینطورا خوابوندم ولی رضوان خوابش نمی برد. خودم وسطشون غشششش کردم و یخخخخخ کردم و نصف شب از زور سرما پریدم. اما هرچی پتو رو روی بچه ها می کشیدم بیدار می شدن و پتو رو می زدن کنار. قشنگ گوش و موهام یخ بود. یعنی خونه سرد بود ولی نمی دونم چرا اینجوری می کردن.

پاشدم بخاری رو زیاد کردم و زیر دوتا پتو خوابیدم و صدای بینی کیپ شده ی رضوان و سرفه هاش رو می شنیدم که خوابم برد.

خوشبینانه تصور می کنیم که رضوان هم مثل من به بهار آلرژی داره و مثل من که الان دو روزه خارش حلق و بینی و عطسه هام شروع شده، اونم سر اینه که بینیش کیپ شده و سرما نخورده. 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

آقا این "جیم" مارو انداخته بود به تکاپو. با اینکه می دونستم 26م روز زنه، چون گفته بود پس فردا طلاهه رو می خواد و بدو بدو اومد گرفت که ببره پرداختش کنن، معادلاتمون بهم ریخت و همینطور چشم براه بن بودیم.

حتی ظهر به رضا گفتم اول 22 بهمنه چند روز بعدش تولد حضرت زهرا. ولی بازم هر دو فکر می کردیم که باید اون روز همین شنبه ی پس فردا باشه.

هیچیییی دیگه. رضا که از سرکار اومد یه گل باقچه ی ایستگاه ولی خیلی خوشگل(رز سرخابی ریز با برگهای بنفش)و یه کیک ببعی کوچولو، دستش که روزت مبارک.

عصری هم قبل رفتن خونه مامانش مراسم قهوه و کیک داشتیم که یوهو من حواسم جمع شد و دماغ دوتامون آویزون شد که ای دل غافل که یه هفته هم نه 10 روز جلوتر جشن گرفتیم.

مامانش نبودن و بجاش رفتیم جای دیگه. یه دستبند اون فرمی که دوست داشتم دیدیم. خیلی رضا خوشش اومد. دیگه گفت: "بگیرم برات؟" نگفتم نه. با 60 تومن حتی از شین هم خوشحال تر بودم. مخصوصا که انگشترمم دوباره جلا دادن.

وقت برگشت رضا گفت: "این حسادت شما ست ها؟"

گفتم: "جانم؟"

گفت: "تو و شین، خیلی به هم حسادت می کنین." 

گفتم: "عزیز من، تو رفتی پول جمع کنی برام اونو بخری یوهو میگی جیم برای تولد شین می خواد برش داره. من اول از همه عصبانی و خشمگین بودم و بعد حسادت جاشو گرفت. که چرا تو با اونهمه وجنات نگیری و جیم رااااحت بتونه بگیره؟؟؟؟"

گفت: "من تلاشمو کردم نتونستم. دیگه مامان کارش فوری بود اینجوری شد. وگرنه اگر عجله نداشت خریده بودمش."

گفتم: "خلاصه قصه ی من قصه ی خونه م شد. داشتم رویا پردازی می کردم که یوهو دیدم تمام این رویاها داره میرسه به کس دیگه."

گفت: "ولی شین چندین بار به من تیکه ی طلاهای تو رو انداخته. رنگو وارنگگگگ طلااااهای خانمتتتت"

خیلی خیلی دختر بدی بودم ذوق کردم، که بهم حسادت کرده. و حالهای بدم وقتی می بینمش و هیچ ماجرایی نیست رو فهمیدم. واقعیت از خودم خیلی خوشم نیومد و از دست خودم ناراحت شدم.

من کی قراره آدم بشم؟

من این رو خریدم که رضا از فشار در بیاد بابت کادو نخریدن. و در ضمن من اجق وجق جات خیلی دوست دارم و استفاده هم می کنم. حتی قبلتر از این ماجراها. 

بازم رضا خیلی دلش می خواست که واقعا طلا برام خریده بود و شب که مامان گفتن این چندتا دیگه طلارم مجبورن بفروشن، انگشتره که خیلی دوسش داشتم رو برام برداشت به عنوان سالگرد ازدواجمون.

گفتم: "تولدم موند ها".

خندید گفت: "سرمایه دار نیستمااااا."

خلاصه که کلی صفا کردم.

ولی خیلی مونده رو خودم کار کنم. 

 

 

 

خدایا آدمم کن.


هوالرئوف الرحیم

ماشین صافکاری بود. داداش اینها هم سر تولد مامان مدل ویروس کرونا باهامون برخورد کرده بودن. داداش رضا هم که پیچوندمون و قربون رضا برم که پشتم بود و دستم رو گرفت و رضوان و فسقل در دست با اتوبوس و مترو راهی راهپیمایی شدیم.

به جرئت می تونم بگم بهترین راهپیمایی تاهلم بود. خوش گذشت. خیلی. مخصوصا که خدا دلی بهم داد تا تکبیر بگم و دل چند نفرم شاد کردم. 

الهی شکر.

 

 

 

 

خدایا کمک پلیز که وقت وقتش ساکت نباشم و خوب حرف بزنم.


هوالرئوف الرحیم

خب اتفاق شکررررر دار این چند شبه دندون موش موشکم بود که به حمدلله در اومد و بلاخره شب راحت می خوابه.

دنبال آش دندونیم که به نیت سلامتیش بپزم پخش کنم انشاالله.

جالبیش اینه که از لحاظ زمانی با رضوان یکی شد. 

من شب بیست و یک بهمن توی رضوان بی قراری دیدم و شب بیست و سه بهمن که اتفاقی دستم داخل دهانش رفت با اون کوچولوی تیز سفید تو دندونش آشنا شدم.

مال فسقلک رو از رو بی قراری های شبش متوجه شده بودم. ورم دندونشم دیده بودم و همینطوری روند رو مونیتورینگ می کردم و شبها با استامینوفن خوابوندمش و کمتر از رضوان از لحاظ درد کشیدن اذیت شد. ما هم کمتر حرص خوردیم و پریشون شدیم. چون ماجرا روشن بود.

دیگه خلاصه الحمدلله شدید.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امروز که میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، بعد از دو روز خیسوندن و پختن حبوبات هر کدوم جدا جدا، بلاخره آش دندونی پختم. آخه سر رضوان تنبلی کردم ولی دیگه سر فسقلک همت کردم و خوب هم شد الحمدلله. 

خسته شدماااا اصلا نمی دونم چرا؟ انقدر که عصر که رضا اومد و خواب بود منم رفتم خونه مامان که بچه ها رو نگه دارن یه چرت بزنم. زنده شدم واقعا.

رضا هم رفته بود اسکن قلب و رادیو اکتیوی بود و کلی امشب بهم سخت گذشت که نمی شد بچه ها رو نگه داره.

بچم فسقلک که با نگاهش هی به رضا قسم می داد بغلش کنه. براش سوال بود که چرا رضا سمتش نمی ره. غصه دار بود.

روز زن هم که هفته ی پیش سورپرایزم کرده بود و امروز حتی تبریکم نگفت. هی خودم به خودم تبریک گفتم.

رضوان که چندتا بشقاب آش خورد. رضا هم خوشش اومد. بقیه رو هم تقسیم کردم. یع کاسه دادم مامان خودم. یه کاسه مامان رضا. یه کاسه داداش. یه کاسه کوچولو مامان جون. یه قابلمه کوچولو هم واسه سر کار.

هیچی دیگه. بدین صورت و بدین شکل آش دندونی پزون به پایان رسید کارش.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

خبببببب.

ماراتن انتخابات و سرچ و رای دادن و اینها گذشت.

من از نتیجه راضی نیستم چون سیستم رای دهیم لیستی نبود و به جوانهای انقلابی رای داده بودم.

برای دونه دونه شون هم حتی شده یک جمله می تونستم حرف بزنم چون واقعا نشسته بودم سرچ کرده بودم.

شبهای خوبی رو با بابا به مباحثه انتخاباتی گذروندیم و لیست جمع کردیم.

خلاصه که تمام شد و رفت پی کارش.

این تب داغ کرونا هم که بیش از مخاطرات خودش، استرسش داره می کشتمون.

ما که نه، ملت رو.

فعلا همین.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

چیزی که واضحه اینه که من از کرونا نمی ترسم. اما احتیاط می  کنم.

یه مقدار خیلی زیادی ضد و نقیض برام تو این ماجرا وجود داره که غیر قابل انکاره.

من به کرونا به دید سرماخوردگی نگاه می کنم. با این تفاوت که شاید بدنم به خیلی از انواع سرماخوردگی ها مقاوم باشه و درمعرضش قرار بگیرم چیزیم نشه، اما احتمال اینکه این نوع رو بگیرم زیاده. اونم احتمالا تازه.

جز رضا که بیرون رفت و آمد داره و کارش با ایمنی مرتبته و یه مقدار وحشتناکی هم وسواس ارثی داره، با کس دیگه ای خارج از خونه ارتباط ندارم. اونم که شورش رو در میاره و اعصابمون رو خرد می کنه.

امروز همش به بچه ها می گفت ازم دور بشید. منم از قصد بچه ها رو نزدیکش می کردم و امشبم فرستادمش تا بین بچه ها بخوابه.

بعد میگه خانم فکر کنم منم گرفتم. میگم خب علائمت چیه؟ میگه پای چپم درد می کنه. (تو پرانتز بگم که از مشکل قلبی می ترسید و به طور کامل قلبش رو بررسی کرد و سالم بود _الهی الحمدلله ). آخه کوفتگی سرماخوردگی رو که دیگه تجربه کردی می دونی چیه، این چه حرفیه آخه؟

هیچی صبح میره سر کار اونجا هی شستشوی مغزیش می دن می فرستنش خونه. تو چند ساعتی که خونه هست میشورم میسابم فکرش رو باز می فرستم سر کار و فردا از اول.

اها

امشب رفت نون بخره. دستکش پلاستیکی کرد دستش. گفتم خب حالا دقیقا می خوای چیکار کنی؟!؟ هنگ کرده بود. گفتم کارت بکش. بعد دستکش رو در بیار و نون رو بذار تو کیسه. بعد مات و مبهوت جوری که نفهمیده بلاخره چیکار کنه نگاهم کرد. خندم گرفت. بعد داشت می رفت گفتم اگر نانوا به کارت دست زد بعد به نون دست زد دیگه کاری نداشته باش. یه بسم الله میگیم می خوریم دیگه چیزیمون نمیشه.

بعد اومد خونه گفت نانوا با همون دستی که کارت کشید از بقیه پول گرفت و نونم گذاشت تو کیسه تحویلم داد. بیچاره امید داشت نونها رو بگذاره تو فریزر تا ویروس کشته بشه که متاسفانه بهش خبر دادم کرونا متمایل به سرماست و تو سرما از بین نمیره.

ولمون کنین تو رو قرعان بذارید زندگیمونو کنیم.

اگه ابولا و سارس و آنفولانزا نگرفتیم با همین شیوه ی زندگی، با اینهمه مراقبت کرونا هم نمیگیریم. فوقشم گرفتیمم که گرفتیم. سرماخوردگیه دیگه.

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

الان که دراز کشیدم حس کردم ریه م سنگینه. رفتم تو فکر کرونایی ها و علت فوتشون. حس می کنم خفه می شن. حس می کنم مثل طناب دار یا غرق شدن زیر آب می مونه.

آخه امروز رضا تن درد و پا درد داشت از اون طرف سینه ش هم خس خس می کرد. زنگ زدیم اورژانس، اولا که گفت تب نداره مهم نیست. دوما که سوالایی که می پرسید همگی در راستای تنگی نفس بود.

خداروشکر رضا مشکلی نداشت. هر دو پرستار گفتن احتمالا سرما خوردگیه و اگر تنگی نفس ایجاد شد یا تب کردید سریع به بیمارستان رجوع کنید. ولی این حس بد خفگیه ذهنم رو مشغول کرده.

خدا به تمام مبتلایان لباس عافیت بپوشانه و بقیه ی مردم رو هم از این بلا حفظ کنه.

 

 


هوالرئوف الرحیم

از وسط خسته ترین حالتهای ممکنم دارم می نویسم.

رضا سرما خورده بود و وسواس شدیدش و شرایط موجود باعث شد کارم چندین برابر بشه. حتی با وجود کمک کردنهاش. 

مرخصی گرفته که این یه هفته که می گن هفته ی سخت و مهمیه، بگذره و تموم بشه.

چیز میزهای خوردنی و شستنیم تقریبا تمومه و باید خرید اساسی برم. هم وسایل خونه تی بخرم هم خوراکی های جذاب سالم برای اینهمهههه تو خونه موندنهای این طفلکی ها. هنوز که جرئت نکردم. 

همش احساس می کنم یکی این وسط داره گولم می زنه و می خواد حالم خوب نباشه. اسفند، این اسفند دوست داشتنی که همیشه یکی از منابع انرژیم بوده برای شروع یه سال خوب، به مزخرف ترین حالت ممکن داره سپری میشه.

از اونهمه دیدن ذوق و شوق مردم خبری نیست. حتی اگر پول نداشتم، همینکه شور و حال مردم رو می دیدم، کیف می کردم.

خونه تی قبل از نیمه ی اسفند برای کسی مثل من با داشتن دوتا وروجک، کار عبث و بی نتیجه ایه. مخصوصا که به شکل سنتی و اعتقادی به "تمیز بودن خونه وقت سال تحویل" فکر می کنم.

ایده های زیادی دارم و امسال جاهای عجیب غریبی از خونه رو تصمیم دارم بشورم. ولی هنوز زوده. مخصوصا که شوینده هم ندارم.

امروز پارتیشنها رو برداشتم و مبلها رو بردم عقب تر تا این طفلکی ها فضاشون وسیع تر بشه. خندوانه رو هم با صدای بلند دیدیم و کلی قر و جیغ و سوت صرفا برای تخلیه ی انرژی. 

انقدر خسته و عصبی و تحریک پذیر هستم که واقعا حوصله ی هیچ بازی ای رو ندارم. خودمونیم کارمم زیاده. دلمم برای بچه ها می سوزه ولی واقعا خیلی چیزها در توانم نیست.

دیگه اینطوری. جو کلی خونه و زندگی به این نحوه. بعد شب یک، یک و نیم که با کلی اولتیماتوم و خواهش و تمنی و قربون صدقه رضوان رو می برم تو رختخواب، دو ساعت گرفتارم تا بخوابه. چقدر فسقلک رو سیخ می ده بیدار می کنه هم بماند. بعد امشب بعد عمری بردمشون تو تختهاشون خوابوندمشون و یک ساعتی هم از خوابمون گذشته بود که فسقل بیدار شد با جیغ و هوار که من چرا تو تختمم. فکر کنم تختشو دوست نداره. چون تا وسط پذیرایی ولوش کردم، رفت.

هیچی. اینم از ما.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

از 12-13 اسفند خونه تی رو شروع کردم. گاماس گاماس پیش رفتم. خرد خرد کارهارو انجام دادم. من که تقریبا ماهی دوبار کل زندگی رو به کل می شورم و بر می دارم، کارهایی انجام دادم که مغز خودم سوت میکشه.

مثلا شستن و خالی کردن چاهک داخل سینک یا شستن زیر ماشین لباسشویی. اوف.

خلاصه که هنوز کارهام تموم نشده. بابت مرحله ی پذیرایی باید سرعت عمل داشته باشم، چون هر آن ممکنه فرشها رو که فسقلک مجبورمون کرد بشوریمش، بیارن و دیگه نمی خوام روش کثیف کاری صورت بگیره. 

اتاق بچه ها و آشپزخونه عالی شد و کلی به خودم افتخار کردم و ممنون خدام که من رو اینطوری خلاق آفریده.

اتاق خودمون تغییری نداره فعلا. شاید یکم بعد، پول دستمون اومد و موکتش رو عوض کردیم یا قالیچه براش خریدیم.

پذیرایی هم تغییری نداره(البته که دکور اتاق بچه ها رو پذیرایی تاثیر داشته).

همه ی اینها تموم بشه، یکم خستگی در کنیم، بعد بریم سراغ کار دوست داشتنی من و رضوان. یعنی قنادی. و کوکی بپزیم. این بار کوکی اسمارتیزی. و در نهایت هم تخم مرغ رنگ کردن که وظیفه ی رضوان هست و سفره هفت سین پهن کردن دوست داشتنی من.

باورم نمیشه. یه هفته دیگه عیده. سال نو میشه و هیچ معلوم نیست ما تا کی تو خونه حبسیم.

 

 

 

 

حالا خداروشکر که حیاط داریم.

درخت داریم.

همه مون دور هم جمعیم. 

الحمدلله

الحمدلله

الحمدلله


هوالرئوف الرحیم

آقا کوکی اسمارتیزی با رضوان درست کردیم با دستور جدید خیلی باحال و عالی.

امروزیه خیلی بزرگ شد. فردا کوچولو تر درست می کنم؛ انشاالله، که بتونم بسته بندی کنم برای فریزر. یه وقت خدا خواست کرونا تموم شد و مام زنده موندیم، پذیرایی کنیم.

بعدشم عصری از کیک باقلوایی دیروز که فریزر بود، برداشتم تو فر داغ کردم، مزه ش واقعا اهورایی شده بود. بح بح ها.

دیگه صبح هم با خواب چرت و پرت از خواب بیدار شدم و حوصله ی خودمم نداشتم. عصری یه ذره با رضا وحشی بازی در آوردیم، کتک کاری مسخره، یکم حالمون جا اومد. رضوانم تو بزن بزن شریک شد ولی فسقلک با چشمهای گشاد و نگران، نگاهمون می کرد.

خلاصه که اینم از امروز.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

خونه تی بخش اعظمش تموم شد. اینهایی که مونده بخش دوم خونه تی و همانا خونه تی پریم می باشد. مثلا دیروز تمام کابینتها و آیینه ی پذیرایی رو از اول دستمال کشیدم.

رضا هم مرخصی گرفت و این هفته اصلا نرفت تا اینهمه مراقبتهامون به باد نره.

دیروز بعد از خرید، در مرحله ی شستشو و ضد عفونی، نونهای پیتزا رو اسکاچ زدم و تا آب بکشم یکم اونجا مون و . تمامش شد کف و آب. یکجا انداختمش سطل زباله. ذلیل بشی کرونا.

امروز هم وسط تعریف کردن خاطره برای رضا از اردو جهادی و همزمان ریختن مواد لازم کیک تو کاسه و هم زدن رضا، یادم رفت شکر بریزم تو کیک. گذاشتیم تو فر و بوی شیرینی نیومد. تقریبا پختش تموم شده بود که فهمیدم. حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!؟ یهو یادم به کیک باقلوایی افتاد و شهد درست کردم و آخرش وقتی خنک شد روش شهد دادم. بح بح شد. کلی هم لایک گرفت.

دیگه فردا هم انشاالله کوکی بپزیم با رضوان بچم شاد بشه و فقط بمونه تخم مرغ رنگ کردن و سفره هفت سین انداختن.

آخ آخ آخ یادم رفت بنویسم.

علاوه بر تمام هنرهایی که کرونا سرمون آورد، دیشب مجبور شدم نون پختم. خیلی خوب بود. برای صبحانه خوردیم. تازههههههه موهای رضا رو هم قشنگ عین سلمونیا براش کوتاه کردم. امروز بابا فقط یه رج رو که جامونده بود، ایراد گرفتن. تمام. 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

بعله. به سلامتی و میمنت سال 98 تموم شد و ما تونستیم از فجایعش جون سالم بدر ببریم و خدا لطف کرد تا دوباره چشمهامون بهار رو ببینه.

ما که حیاط داریم و درخت داریم و گیاه داریم، این تغییر طبیعت رو می تونیم جوری داشته باشیم که ازش استفاده هم بکنیم.

هنوز که موقعیتش پیش نیومده. ولی برنامه مونه تو خیابون نمیشه بریم، تو حیاط که میشه و به این صورت دلی سبک کنیم.

روز قبل سال تحویل دورش بگردم، رضوان از کله سحر بیدار شده بود به عشق پهن کردن سفره هفت سین. منم خسته بودم سه ساعت بعد اون بیدار شدم و بچم صبوری کرد.

قبل از صبحانه وسایل هفت سین رو چیدم روی کابینت تا حالا وقت چیدمان برسه. از هر کدوم یکم ازم گرفت و رفت تو اتاقش سفره هفت سین پهن کرد.

اون قدری که فکر می کردم خسته نشدم و شب همه زود خوابیدن و من خوابم نبرد و رفتم به دعا و استغاثه و بعدم که مستند حاج قاسم گذاشت نشستم به زار زدن و دیگه سر فرصت آماده شدم و یواش یواش همه رو بیدار کدم و بچه ها خیلییییی خانم بودن و غر نزدن و همراهی کردن و نشستیم سر هفت سین و قرآن و دعا و . تمام.

سال 98 رفت و سال 99 با یه عالمه دعا و آرزو رسید.

با رضا شب نشستیم به شمردن خوبی های 98، کم بود اما بود. بزرگ ترینش سلامتی خودمون و والدینمون و بچه هامون بود. بعدش به دنیا اومدن فسقل. بعد کتاب رضا و فرفره شدنش و چیزهای دیگه. 

الهی شکر به هر حال. الحمدلله رب العالمین. که بابت خوبیهاش هرچقدر شکر کنیم کمه.

عیدی هایی که برای رضوان گرفتمم خیلی عالی بود. کتاب 4 سالگی و دفتر و مداد رنگی. عصرها چند صفحه ازش کار می کنیم و حس خوبی به هر دوتامون میده.

دیگه خوراکی هم داریم و تلویزیون هم برنامه داره و هنوز یه عالمه کار روی سرمونه و فعلا هنوز نبریدیم از قرنطینه. اونم ما که از شروع بهار تا اواسط پاییز یه سره بیرون بودیم.

خدا خودش رحم کنه بهمون از دست این دولت مردانمون و مردم خرمون.

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

یکسال از تولد قمری فسقلک گذشت. بچه ای که اندازه ی آرنجم بود و حالا دو برابر اون موقع و اندازه ی کل دستم شده.

در تکاپوی گرفتن تولد هستم.

با دوست مجازی سر رنگ و فرم به نتیجه رسیدیم و من دارم از هرچی تو خونه دارم استفاده می کنم تا موفق بشم براشون تولدی در خور، بگیرم. مثل تولد یک سالگی رضوان که دقیقا همونجوری بود که دوست داشتم.

برای این تولد تا الان سه تا دامن دوختم. عین هم. ولی مرتب و شیک. لباسهامون حاضره. باید تل درست کنم بعدش.

امروز بعد ده روز که خرید رفتم، یه ریسه ی رنگ تولد گیر آوردم اونم خریدم.

هیچی دیگه نبود.

الان تو یه سایت اینترنتی وسایل قنادی رو ثبت سفارش کردم حالا صبح با رضا صلاح م کنم و تکمیلش کنم. گفته بعد از تعطیلات عید کالاها ارسال دارن. خوبیش اینه که ارسال تهرانش مجانیه. قیمتهاشم خدایی خوب بود.

دیگه، یه سری باید کاردستی درست کنم. یواش یواش. ببینیم خدا چی می خواد. 

برای رضوان کادو سفارش دادم ولی برای فسقل هنوز هیچی. چیزی هم فعلا لازم نداره. لباس و خرت و پرت زیاد داره. 

رضوان ولی کلی چیز لازم داره. لباس تو خونه. لباس بیرون. خلاصه اوضاعیه.

لباس بیرونم والا نمی دونیم باید مال چه فصلی رو بگیریم. کی قراره بچه ها زبون بسته ها بیرون برن. انقدر رضوان می پرسه مامان فصل توت فرنگی شده؟ خجالت می کشم بهش بگم آره.

زمستون بهش گفتم فصل توت فرنگی که برسه می تونی بری باشگاه. حالا بخاطر اینکه راحت  و خیال جمع نمیشه شستشون، از خوردنشم محرومه بچم.

 

 

 

 

خدایا. برای تو فقط یه دگمه ست.

بخوای، می زنی و همه چی حل میشه


هوالرئوف الرحیم

تو این هفته دو بار رفتم خرید. چون دارم تدارک برای تولد بچه ها می بینم. 

تولد یکسالگی و چهار سالگی.

بیرون از خونه نگرانم می کنه. مردمی که هیچ چیز رو رعایت نمی کنن.

الان یه فیلم دیدم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده. یه جور پیشگویی. که یه جاهاییش با حرفهای آقا سازگاره و من حرفهای آقا هست که برام سندیت داره. و برای همین هم ذهنم مشغول شده.

قبل از بیماری اپیدمی می گن بدنهاتون رو قوی کنین که دچارش نشین. الان هم برای روحم چیزهایی شنیدم. متوکل. شاکر. خدا دوست بشم.

دست خط حاج قاسم روی در یخچاله و بیشتر وقتها که تو آشپزخونه منتظرم یه چیزی آماده بشه تا برم مرحله ی بعدی کار، بهش خیره می شم. به آخرین راز و نیازش. به درخواستش. دیداری که ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن کنه.

خدایا. میشه کمکم کنی؟!؟؟؟

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

به شدت مشغول تدارک تولد بچه ها هستم و جشن نیمه شعبان.

بخاطر سورپرایز به رضوان گفتم اینها سفارش مشتریه و اونم با زیرکی و شیطنت گفت مشتریت داییه یا خاله؟! پدر صلواتی.

خلاصه. تم رو ساختم. کارها تقریبا رو رواله. فقط دنبال مداحی بگردم و بعیده بتونم موفق بشم آلبوم برای کلیپ جمع کنم. وقت نمی کنم.

بعدشم خامه قنادی گیر نیاوردم مجبور شدم خودم درست کردم. ولی چییییی شد هااااا. بح بح.

خدا کنه یه تولد مرتب و منظم بتونم برای بچه ها ثبت کنم. مخصوصا فسقلک که اولین تولدشه و می خوام تفاوتی ش نداشته باشه.

با هر چی تو خونه داشتم و درست کردم. کادو تولدها هم اینترنتی. ما بقی هم شهروند سر کوچه.

خب برم که فردا خیلییییی کار دارم.

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

من یک آدم عشق شوهر بودم که هر کس از جلو چشمم رد می شد، تبدیل به "عشقم" می شد.

اصلا نه حرف نیاز جنسی بود نه حرف خلاف و رفاقت.

من به یک فرد جنس مخالف نیاز داشتم که عاشقش باشم. لباسهای قشنگ براش تهیه کنم و اتو بزنم تا بپوشه. براش آشپزی کنم. باهاش سینما برم. هیئت برم. پارک برم. راهپیمایی برم. مسافرت برم. کنارش بخندم. بخندم بخندم بخندم. دستهامو قشنگ دستش بگیره. مهربون بغلم کنه و کنارش راه برم. وقتی نگاهم می کنه از چشمهاش عشق بریزه و من بمیرم براش.

خیلی خواستگار داشتم. خیلی. دوست و آشنا و غریبه های جور وا جور.

خودمم یه عالمه عشق داشتم که نمی دونم چه مرضی بود که دوست داشتم صداشون رو بشنوم تا ضربان قلبم بره رو هزار و تالاپ تالاپ از قفسه سینه م بزنه بیرون.

 

اولای نوجونی دختر خوشگی نبودم. زیر عینک نمره ی 4 و بعد 6 و بعد 8. با سیبیلهای پر و هیکل چاق.

ولی به محض دیپلم و بعد دانشگاه از این رو به اون رو شدم. چشمم رو عمل کردم. وزنم خود بخود کم شد و سیبیل هم که با گرفتن برگه ی دیپلم، به ملکوت اعلا پیوست. یهو خیلی خوشگل و خواستنی شدم. کسی نبود از پسرها که من رو ببینه و خیره نمونه. واقعا عجیب بود. همه به جز کسانی که عاشقشون بودم. و اتفاقا عاشق همه شون با هم بودم بلکه یکیشون منو بگیره.

اما همگی شون رفتار زشششششششت و نافرمی باهام داشتن. یکی شون که زن گرفت یک جوری با من برخورد کرد که، "دیدی نگرفتمت سیریش".

بعد ها فهمیدم رفتارشون بخاطر اون بخش "عشق به شنیدن صداشون" بود.

ما تلفن آی دی کالر دار نداشتیم و اونها داشتن

 

 

واقعیتش خیلی خجالت می کشم وقتی فکر می کنم بهش. یعنی تمام اون مدت که اونها می گفتن الو و من فقط می شنیدم و بعد قطع می کردم، می دونستن کی پشت خطه.

 

خب.

حالا در آستانه ی ششمین سالگرد ازدواجم هستیم.

از اونچه که دوست داشتم تو زندگی مشترک داشته باشم خیلیش رو دارم. مثل شوهر خوش قد و بالا و خوش هیکل برای اینکه کنارش قدم بزنم و عشق کنم. خیلی کارها رو بخاطر من حاضر شد انجام بده. مثل راهپیمایی اومدن و هیئت. خودش هم که عشق مسافرت و خوش گذرونی. 

اما اون دست قشنگ. اون بغل قشنگ. اون نگاه قشنگ رو ندارم.

و خیلی چیزهای دیگه که به نظرم بدیهی بود که یک انسان داشته باشه ولی رضا نداره. سعی هم نمیکنه که داشته باشه.

و اینکه ما تقریبا اصلا نمی خندیم. تقریبا 100% با هم اختلاف عقیده و سلیقه داریم. من بیشتر از عقایدم و تفکراتم حرف می زنم و رضا از وضعیت اقتصادی و بورس. نه حرفهای من جذابیتی برای اون داره نه حرفهای اون برای من.

رضا خوبیهایی داره که خیلی ها حسرتش رو می خورن. نا شکر اونها نیستم. ولی زندگی باهاش برای من یکی خیلی پر تنش هست. بحث تفاوت فرهنگ و عقیده خیلی تو زندگیمون پررنگه. و نادیده گرفته شدن مخصوصا برای من.

نمی دونم الان باید بگم در مجموع خوشبختم یا نه. نمی دونم.

 

 

 

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

قصه اینه که من وقتهایی که خیلی هنرنمایی می کنم، دچار افسردگی شدید می شم. چون نیاز "مورد قدردانی قرار گرفتن" م اون طوری که دوست دارم برآورده نمیشه.

من نیاز به "خلق کردن و آفریدن و ساختن و ابداع کردن و پختن و اختراع کردن" بسیار زیادی دارم. و بعد از اون نیاز به"دیده شدن و قدردانی".

بخش اول رو الحمدلله دارم و همینقدر که رضا "گیر نمیده و مانع نمیشه" برام کننده ست. اما بخش دوم خیلیییییی کم و خیلی دیر و خیلی نافرم و تامین شده یا اکثر اوقات اصلا نشده.

کلا من این یکی از تله هامه. ریحانه میگه تله ی "رهاشدگی" هست. 

از وقتی بچه بودم همراهم بوده و از طرف غیر نه والدین، به شدت تحریک شده و بعد از اون توی زندگی متاهلی از حالت شدت به طغیان رسیده و من هیچ احساس ارزشمند بودن در کنار رضا ندارم. ولی وقتی خودم رو در آغوش میگیرم و می بوسم و نوازش می کنم، می فهمم که ارزشمند هستم و رضا حتی لیاقت فهم این رو نداره.

یک سال اخیر، تقریبا از بعد بارداری دوم، رویکرد دیگه ای رو توی زندگی مشترک در پیش گرفتم. 

من یک زن شوهر دوست و بله قربان گو ولی به شدت مقتدر و توانمند بودم که اون شیوه رو انتخاب کرده بود. شریک زندگیم لیاقت نشون نداد و من از اون پوسته ی له شده ی چروکیده خودم رو رها کردم. که:

"حالا که کسی دوستت نداره، تو خودت رو دوست داشته باش". 

و شدم یک رها. یک رهای رها. هر کاری که دلم بخواد انجام می دم. هر غذایی که میلم بکشه پختم. مثل لوبیا چشم بلبلی و لپه باقالی که رضا دوست نداشت و من خیلیییییی دوست داشتم. به حالهای رضا که بیشترش دادن استرس و نگرانی بهم هست، تا جای ممکن بی توجه شدم. در رابطه با روابط خارج از خانواده کاملا مقتدر عمل کردم و به هیچ وجه زیر بار دستورات رضا نرفتم.

هر از گاهی ولی این قصه ی رها شدگی حالم رو خراب می کنه. چندتا دیگه از بندها رو از خودم رها می کنم تا رها تر بشم. تا بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

امشب رضوان با دختر داییش حرف می زد. دختر داییش گفت که مامانم نون می پزه من خیلی نونهاشو دوست دارم. رضوان گفت مامان من هیچی نمی پزه. اونجا بود که سیلی محکم دیگه ای از این تله ی لعنتی خوردم.

فهمیدم که، رضوان دختر رضاست. و ژنها در بروز رفتارها بیداد می کنن. ژن نادیده گرفتن. قدردان نبودن و خیلی چیزهای دیگه.

رضوان الان 4 ساله هست. تقریبا یقین دارم که هیچ چشم امیدی بهش نداشته باشم. در 14 سالگی. در 24 سالگی و در سن های دیگرش اگر زنده بودم.

امشب یاد گرفتم که رهاتر بشم. و هیچ کاری رو بخاطر اینها نباشه که عقب بندازم یا انجام ندم. بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و حرفها و اعمال اینها کمتر به چشمم بیاد صرفا بخاطر آرامش بیشتر.

فقط برای زندگی متکی به خودم و علائقم باشم و نظر هیچ بنی بشری برام مهم نباشه.

چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم و به هیچ آشنایی آدرسش رو ندادم.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

امام زمان عزیزم سلام.

حواسم هست که هم تولد فسقلک هم رضوان، به شما گره خورده بود. 

فسقل روز میلادتون و رضوان روز جمعه که متعلق به شماست.

پس نظر لطف و عنایتتون رو از سر اونها و از سر  من و رضا به عنوان پدر و مادرشون، بر ندارید. بگذارید به یاد و نامتون عمرشون برکت پیدا کنه. جوری بشن که شما می پسندید و برای شما مفید باشن. و ما رو دعا کنید تا بتونیم آنچه صحیح هست، انجام بدیم و هرچی غلط هست رو کنار بگذاریم.

 

سپاس از لطف و مهربانی شما، ای امام حاضر و ناظر بر اعمال ما

 

 

 

 


هو الرئوف الرحیم

روز تولد فسقلک که مصادف بود با نیمه ی شعبان برای هردوتاشون تولد گرفتم. سه نوع غذا و دسر و کیک و تزئینات که خیلی وقت و انرژی برد.

در نهایت شب انقدر خسته بودم که حتی چیدمان میز هم نتونستم انجام بدم. خیلی خوب نشد عکسها.

از رضوان بگم که عاشق کادوی ریحانه و من شده بود. من بهش سرویس پیک نیک داده بودم ریحانه چرخ خیاطی کوچولو. تا پاسی از شب در حال بازی کردن بود.

تولد تموم شد و من اصلا برای رضوان راضی نبودم. تولد هر کس یک روز و یک ساعت مشخصی داره. و 8 روز بعد تولد رضوان بود و نمی تونستم با اون تولد، کنار بیام. 

هر روز صبح رضوان سبد پیک نیک به دست از اتاقش بیرون می اومد و مشغول بازیش بود و این برام لذت بخش بود.

فکری بودم که با یک کیک تولدش رو جشن بگیرم. 

ازش پرسیدم موافقی که فقط یک کیک برای روز تولدت داشته باشیم؟ گفت کیک و غذا دیگه. کیک با توت فرنگی.

قبول کردم. یه شام ساده و کیک. دوستم پنیر ماسکارپونه و خامه رو برای کیکش پیشنهاد داد که برای خامه کشی به دردسر نخورم، ولی اول پیدا کردن پنیرماسکارپونه  و بعد ترکیبش با خامه چنان داغی به دلم شد که هرگز فراموش نمی کنم. 

دیشب که شب تولد بود کادو تولدش که "رختخواب عروسک" و "خوش اخلاق کردن عروسک اخمو" بود رو درست کردم و انجام دادم. کیک رو هم تزئین کردم  و با اینکه تا آخر شب همه چیز رو سکرت نگه داشته بودم، ولی از روی توت فرنگی هایی که روی کیک چیدم فهمید کیک تولدشه و سورپرایزم پرید.

صبح بعد نماز صبح تازه به نتیجه رسیدم که چی برای شام درست کنم. و خوابم نبرد و مشغول درست کردن نهار و مواد اولیه شدم. اونها که تموم شد تازه خوابم برد. بچه ها که ظهر بیدار شدن منم بیدار شدم. با کلی جیغ و داد تولد رضوانو بهش تبریک گفتم و اون تو دستشویی بهم گفت که چرا تبریک گفتی و حرف زدی. باید سورپرایزم می کردی

بعد از رسیدگی به بچه ها ماراتن کارهام آغاز شد تقریبا دست تنها تمام کارها رو انجام دادم. بعلاوه ی یه سری کار اضافه که رضا جان برام تراشید با خرید نا بهنگامش.

دسر و غذاها و خوراکی پذیرایی حاضر شد. صد من ظرف شسته شد. لباسها ست و اتو شد. دکور تنظیم شد. ظرف و ظروف چیده شد. بچه ها حمام رفته و سشوار کشیده و لباس پوشیده حاضر شدن. خودمم تیپ زدم و رضا آخرین نفر حاضر شد. عکسها رو که گرفتم مامان اینها اومدن و مهمونی امشب به شدت برام دلچسب تر بود. خسته نبودم و راحت بودم. 

اول کادوها باز شد بسکه بچم بی قراری کرد. مامان بابا برای بار دوم کادو دادن. هم برای اون که ساعت آویز بود، هم برای کادوی من انقدر بالا پایین پرید که قند تو دلم آب شد. از همه مهمتر که عروسک بداخلاق به عروسک چشم خوشگل تغییر نام پیدا کرد.

بعد از نماز و شام هرکی رفت خانه ی خودش. خودم حسم خیلی خوب بود. ازین به بعد دو تا تولد سبک و راحت میگیرم. خسته نباشم و بی استرس باشم.

و اماااااا

شب. وقتی داشتیم نون خ می دیدیم، یهو فسقلک مبل رو ول کرد و سمت من اومد. از پیش من به سمت باباش و برعکس. همینطور هم فاصله رو زیاد کردیم و باز راحت اومد. و به این شکل خدا لطف دیگه در حقم کرد و یه پله دیگه دخترم بالاتر رفت و به تکامل رسید.

بدون برنامه ریزی و تمرین. مثل تشستنش. درست در همون لحظه و زمان و ساعتی که باید.

و رضوان بعد از شوق و ذوق و جیغ و خوشحالی هامون نیاز به توجه رو بروز داد و دریافت کرد.

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

از عید که کتاب چهارسالگی رو برای رضوان گرفتم، یک کتابش که تموم شده، کتاب ریاضیش هم نصفه موند چون یهو وا داد. کتاب دقتش رو می تونه یک شبه تموم کنه. ولی من طولش می دم.

شمردن. دسته کردن. تفکیک کردن. رنگها. چپ و راست و وسط و اول و آخر و اسم اشیاع و تفاوتها و یک سری مفاهیم رو یاد گرفته. مثل هم خانواده بودن چیزها.

خیلی هاش رو بلد بود و حالا تثبیت شده.

بسیار شیرین زبونه. کلمات قلمبه سلمبه ی ما و تبلیغات رو تو حرفهاش استفاده می کنه.

مهربونه. منظمه. وسواس هم داره.

نقاشی هاش مال مال خودشه و از کسی تقلید نمی کنه. چیزهایی میکشه که باورت نمیشه بتونه بکشه. تقریبا هیچ چیز نیست که نتونه بکشه. دقیق. جوری که بفهمی چیه.

کاردستی بسیار دوست داره و سعی می کنه چیزهای جاللبی درست کنه. اون روز من سرم به کار گرم بود. ماسک صورت. پیشبند بچه. یه عروسک به اسم ابرک و خیلی چیزهای دیگه درست کرده بود.

 پر دل و جرئته. اما بی احتیاط نیست. کارهای خطرناک نمی کنه. یه جورایی عاقله انگار.

از سس. ماست و چیزهای سفید که ما می خوریم در حد تهوع چندشش میشه.

خوراکی های نرم رو دوست نداره مثل کیک و کلوچه و آلبالوی توی غذا و کرفس توی غذا که نرم باشه. عوضش از چیزهای خشک و کریسپی به شدت لذت می بره. نون خشک شده یا تنوری. بیسکوئیت. کوکی. چوب شور. چیپس و .

اگر فواصل غذاییش رو رعایت کنی خیلی خوب غذا می خوره. وگرنه بدغذاترین موجود رو زمینه.

وقتی عصبانی یا ناراحت. یا جریحه داره از ته جیگرش گریه و جیغ می زنه. بی محلی کاری رو درست نمی کنه. تنبیه بدتر می کنه. فقط باید ازش تعریف کنی یا پیشنهادهای ویژه بدی یا بحث رو عوض کنی  و ببری تو مسائل جذابش.

به چهره ها خیلی اهمیت می ده. 

و خیلی چیزهای ویژه ی دیگه.

 


هوالرئوف الرحیم

گفتم که روز تولد رضوان فسقلک که قبلا چندبار دیده بودم بدون گرفتن دستش از یه جا عبور کرده بود، رسما راه رفتنش رو بهمون اعلام کرد. فردا و پس فرداش کج دار و مریز پیش رفت ولی امروز دیگه خودش رو ذوق خودش هی تو خونه راه می رفت.

دیشب یه چیزی از رو زمین برداشت گذاشت دهنش. پریدم از دهنش در بیارم پیدا نکردم. خوابوندمش و با انگشت تو دهنش جستجو می کردم که یهو اون ته لثه ی بالاش یه دندون جدید دیدم.

یعنی چهارتای جلو. یه دونه اون ته مه ها. 

دیده بودم مشتش رو توی صورتش فرو می کنه، فکر نمی کردم یهو کرسی در بیاره هنوز چهارمی جلو کامل بیرون نزده.

و اینکه ازین جارو دستی نپتونها رو میگیره و قشنگ عین من جارو می زنه.

قاب موبایل، موبایل، کنترل تلویزیون یا هر چیز مستطیل رو روی گوشش میگیره و الو الو می کنه. اگرم ما بگیم "الو فسقلک" و اون چیز جلوی پاش باشه، تندی بر می داره و الو می گه.

بابا. باباجون. ببعی. بع بع. مامان. مامانی. الو. سلام. بله. رو میگه جوری که قشنگ متوجه میشی. بیشتریهاش مال یک هفته ی اخیره. مامان و امی رو از بدو تولد می گفت. بابا رو یک ماهی هست میگه.

وقت نماز هم میاد و سرش رو می چسبونه به جانماز. مثل وقتی می خواد دالی کنه. ولی گویا سجده ش هست.

دیگه.

فعلا اینها

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

دو روز گذشته خیلی سعی کردم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم.

مثلا روز اول به شدت آشپزی کردم. چیزهایی که خودم دوست دارم. خوشمزه هم پختم. بی توجه به اینکه رضوان دوست نداره. البته چندتا غر زدم سر کیک آلبالو که نخورد، ولی در کل اون روز از خودم راضی بودم.

بعد امروز یکم به قیافه ی خودم و زندگی رسیدم. حتی حمامی کردم که فقط تو مجردی چنین حمام مفصلی خدا نسیبم می کرد. بعدش هم تیپی که خودم دوست دارم رو زدم بعد هم که حسابی ترگل برگل شدم، زیر پتو رو کاناپه خزیدم و کتاب جدیدم رو شروع کردم و یواش یواش از گرمای پتو چشمهام گرم شد و به خلسه رفتم.

بیدار که شدم فکر کردم رضا داره به بچه ها غذا می ده. ولی نداده بود. به هر دوتاشون غذای مفصل دادم و باز سراغ کتابم رفتم.

همش با خودم مرور می کنم که آمل، چطوری زندگی می کردم؟

اون موقع دانشجو بودم و کارهای دانشگاه خیلییییی از وقتم رو می گرفت. حالا مادر هستم و همونطور. مابقی وقتمم سعی می کنم مثل اون موقع ها سپری کنم.

اون موقعها که عشق ازدواج بودم، با یک شوهر و خانواده ی خیالی زندگی می کردم. باهاشون حرف می زدم. براشون غذا می پختم. زندگی می کردم. حالا دارمش و نمی خوام در نظر بگیرمش. عین دیوار.

هیچ برخوردی در رابطه با عذر خواهی و اینها نمی کنه.

منتظره مثل هر بار من پیشقدم بشم.

نخواهم شد.

زندگی بدون اون برام شیرین تره.

بدون اون با این رفتارهاش در واقع. وگرنه کی از زندگی با یه آدم عاشق پیشه ی قدردان بدش میاد. کی رو تحویل بگیره بهتر از اون؟

خلاصه اینجوری.

دیروز کیک پختم که ویر کیک رضوان هم بخوابه یه وقت به یا روز جمعه نیفته فکر کنه بابت سالگرد ازدواج پختم.

خلاصه که پیش همیم و دووووووووووووووور از هم.

وقتی به هیچ جای اون نیست چرا من خودم رو بکشم براش؟!؟؟؟

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

رضا حسابی روز سالگردمون محبت کرد. کلی حرف زدیم. کلی خواسته هام رو گفتم و در نهایت بهش یک زمان دادم. گفتم یا تغییرات مشهود باشه یا می شم رهای رهای آمل.

دیگه بچه ها هم خوبن.

رضوان به شدت با فسقل خوبه. اما نیاز به محبت رو هم کاملا ابراز می کنه و ما هم اجابت می کنیم. فسقلک هم هر روز کار جدید می کنه.

راه رفتنش خیلی عالی شده در جد بدو بدو. وقتی بگیم "الو فسقلک سلام" هرچی پیشش باشه رو بر می داره و می گذاره دم گوشش و سلام و الو. مهر هم ببینه سجده می کنه خیلی با نمک.

زندگی جاریستتتت.

 

 

 

 

 


هوالرئوف الرحیم

من شب تولدم، یعنی پیش، دوباره دچار سندرم افسردگی قبل از تولد شدم.

دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم و نوازش کنم.

حتی برنامه ی کیکی که می خواستم برای خودم درست کنم رو با بدترین شکل ممکن، از خودم دریغ کردم و .

شب به مامان گفتم نمی خوام برام تولد بگیرید و اومدم پایین و تمام شب گریه کردم. دعای افتتاح خوندم و یاد بی توجهی هایی که توی زندگی بهم شده بود افتاده بودم و تا پاسی از شب زار زدم.

رضا بچه ها رو خوابوند و اومد خوابید. یه توجهک کوچیکی بهم کرد و من پسش زدم و پشت بهم کرد و خوابید. 

صبح برای سحری که بیدار شدیم بهم تولدمو تبریک نگفت. توی سکوت پیش رفتیم.

بعد من خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم برام دسته گل سفید بزرگ خریده و روش نوشته که تولدم مبارک.

یکم بهتر بود حالم.

به خودم رسیدم و کار و بارهام رو کردم و به زیبایی خودم پرداختم و شب تیپ زده رفتیم بالا.

مامان برام سنگ تموم گذاشته بود. افطار. شام. کیک. کادو.

کادوی اون شب خیلی مورد توجه نبودن. فقط برای خالی نبودن عریضه بودن. ولی یکشنبه کادوی نرجس و مامان رسید. ازون سینی چوبیایی که صبحانه ت رو تو رختخواب می خوری. یعنی مردم براش.

دیروز 21 اردیبهشت و 13 ماهگی فسقلک هم بلاخره بعد از 9 سال گوشی جدید خریدم. یعنی کادوی رضا به دستم رسید.

گوشی قبلیم اون موقع آخرین مدل کوربی بود و خیلی خفن. و این یکی هم که دستش درد نکنه کلی شرمنده م کرده. و من همش چشمهام چهارتا میشه از بس امکاناتش خفنه.

الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

 


هوالرئوف الرحیم

معلم رضوان زنگ زد تا برای مسابقات قرآن ثبت نامش کنم.

نه من میدونستم پادا چیه نه برام مهم بود.

دلسوزه.

حواسش به شاگردهاش هست.

من رو راه انداخت.

آخرش هم پرسید از روخونیش راضی هستید؟

گفتم من راضیم شما باید راضی باشید.

گفت من خیلی راضیم. 

گفتم زحماتتون کاملا واضحه و حسابی تشکر کردم.

اصلا هم هندونه زیر بغلش نذاشتم.

واقعا گفتم.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها